علی ده روز بود که به دنیا آمده بود. آن روز مادرش علی را بغل من
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 9 داد. من تا علی را گرفتم چشم هایش را باز کرد. مادرش گفت که حاج عیسی چه شانسی داری؟ ما دو روز علی را در بغل امام گذاشتیم و ایشان اذان و اقامه در گوش علی خواندند اما علی چشم هایش را باز نکرد.
یک شب علی پیش من آمد و بنا کرد به گریه کردن که امام با من قهر کرده است. گفتم آقا با کسی قهر نمی کنند چرا با تو قهر کرده. بیا برویم پیش آقا و علت را بپرسیم. علی را بغل کردم و خدمت حضرت امام رسیدم. موقع نماز بود. به آقا گفتم علی می گوید که آقا با من قهر کرده است آیا شما با علی قهر هستید؟ آقا فرمودند نه حاج عیسی، من با هیچ کس قهر نمی کنم. آقا سپس آهسته به من فرمودند که موضوع این گونه بود که علی مدام در را باز و بسته می کرد و من می ترسیدم دستش لای در بماند به او گفتم این کار را نکن و چون حساس است به او برخورد و فکر کرد من با او قهر هستم.
حضرت امام چون علی را هنگام نماز پیش خودشان می آوردند و علی در کنار ایشان به نماز می ایستاد لذا آن شب هم من علی را بردم و دست و صورتش را شستم و او خدمت امام رفت و امام را بغل کرد و بوسید و در کنار امام به نماز ایستاد.
شب ها ساعت ده که حضرت امام می خواستند بخوابند علی مزاحمشان می شد با ایشان بازی می کرد و نمی گذاشت امام استراحت کنند. یکبار به من زنگ زدند، من خدمتشان رفتم. ایشان فرمودند علی را ببر سرش را گرم کن تا من بخوابم. ساعت 5 / 11 هم اگر بیدار نشدم بیدارم کن. گفتم چشم. علی را آوردم و همینکه روی سینه ام خواباندم، علی یک گاز از سینه ام گرفت که سینه ام زخم شد. ساعت 5 / 11 به سراغ امام رفتم و
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 10 دیدم که ایشان در را از داخل قفل کرده اند. ایشان فکر می کردند من نمی توانم از عهده نگهداشتن علی بر بیایم و علی دوباره به سراغشان خواهد رفت لذا در را از داخل قفل کرده بود که علی نتواند وارد اتاق شود. از داخل آشپزخانه به داخل اتاق رفتم و بالای سر امام رسیدم. علی تا امام را دید خودش را از بغل من به بغل امام انداخت. امام از خواب بیدار شدند و علی را در بغل گرفتند و بوسیدند.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 11