قصه شعر گفتن حضرت امام را خوب من که نمی دانستم و اطلاع نداشتم قضیه چیست. ما رفت و آمدمان به اندرون خانه امام موقع معینی نداشت و در آن حد بود که منزل حاج احمد آقاهم خیلی راحت می رفتیم، می آمدیم. بارها اتفاق می افتاد که وقتی به اندرون خانه امام می رفتیم
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 137 می دیدیم حضرت امام به همراه فاطی خانم در حال قدم زدن هستند. ولی یکی از روز ها یادم هست که این صحنه را دیدم که فاطی خانم به امام اصرار می کرد که آقا به من... یاد بدهید من می خواهم... یاد بگیرم اما حضرت امام طفره می رفتند، شانه خالی می کردند و جواب نمی دادند. با وجود این فاطی خانم دوباره اصرار می کردند. من نمی دانستم بین حضرت امام و عروسشان چه موضوعی است. چندی گذشت تا یک روز از فاطی خانم سوال کردم که اصرار شما به حضرت امام درباره چه موضوعی بود؟ ایشان گفت: مدت مدیدی بود از آقا می خواستم مطلبی، دست خطی، جدا بنویسند اما آقا طفره می رفتند. شش ماه می رفتم و می آمدم می پرسیدم آقا نوشتید؟ می فرمودند: خیر. بعد از شش ماه دوم می رفتم سلام می کردم و سرم را پایین می انداختم که یعنی آره آقا، و آقا سرشان را بالا می کردند که نه. شش ماه هم به همین روال ادامه پیداکرد و یکی از روز هاکه سرم را بالا و پایین بردم دیدم آقا سرشان را بالا نبردند و هیچ چیزی نگفتند. خیلی خوشحال بودم ولی چون خانم و بچه ها بودند چیزی نگفتم و صبر کردم همه رفتند. سپس گفتم آقاجون کو؟ نوشتی برایم؟ آقا با حالت شوخی و مزاح این طرف و آن طرف کردند و سپس فرمودند: دخترم، بابا دفترت اینجاست. برایت نوشتم. اولین بار که دفتر را برداشتم و دست خط آقا را دیدم خیلی خوشحال شدم و عرض کردم: آقاجون خیلی ممنون و ایشان فرمودند: دفترت را بردار و برو. عرض کردم: نه آقاجون، همین جامی گذارم تا یکی دیگر را برایم بنویسید. آقا فرمودند: نه، من قبول نمی کنم و من به زور اصرار دفتر را آنجا گذاشتم و موضوع از آنجا شروع شد که ایشان شروع کردند به
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 138 نوشتن و جلد اول و دوم دفتر را تکمیل کردند و رسیدند به جلد سوم.
ظاهرا حضرت امام در زمان جوانی دیوان شعری داشتند. من جزئیات رابه طور کامل نمی دانم اما اینجور که شنیدم جلد اول را که می نویسند جلد دوم راآغاز می کنند اما آن هنگام جلد اول و بعدها جلد دوم محو و گم می شود. جلد سوم را هم که می نویسند، ماجراهای 1341 و 1342 پیش می آید و در زمانی که ساواک به منزل ریخته بودند جلد سوم هم ناپدید می شود.
فاطی خانم که این ماجراها را شنیده بود نگران بود که نوشته های حضرت امام راگم نکند. لذابه مرور که نوشته های امام زیاد می شود ایشان پیش خودش می گوید باید از کسی کمک بگیرم و کسی بهتر از احمد آقا نیست. فاطی خانم می گفت: مجبور شدم موضوع را یواشکی به احمد آقا بگویم. دفترها را به ایشان نشان دادم و احمد آقا گفتند که چیز مهمی از آقا گرفتی، چرا تا به حال به من نگفتی؟ گفتم که قضیه ایناست و من نمی خواهم آقا بفهمد و حالا نمی دانم این مطالب را فتوکپی می گیری، زیراکس می کنی یاهر کاری می خواهی بکنی من فقط می خواهم اینها محو نشود، به من کمک کن. از آن به بعد فاطی خانم از احمد آقا کمک می گیرد. فاطی خانم می گفت: روزی آقا فرمودند: فاطی آنچه را که احمد می داند تو می دانی و آنچه را که تو می دانی احمد می داند. به کنایه یعنی اینکه قضیه را لو دادی. امانه من، نه احمد آقا چیزی به آقا نگفته بودیم، حالا چگونه به آقا الهام می شد و اسرار به آقا می رسید آن را خدایی ما نمی دانیم. خلاصه امام جلد سوم را هم نوشت و رحلت کرد. این سه جلد آثار نفیسی است که دست فاطی خانم بود و فاطی خانم
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 139 یک چیزی پیداکرد که کمتر کسی پیدا کرد و پشتکار و خودسازی فاطی خانم در حدی بود که اسرار نهفته و پنهانی را از امام گرفت. اسراری که از اعضای خانواده امام کسی موفق به گرفتن آن نشد.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 140