حضرت امام علاقه زیادی به مردم داشتند و وقتی جمعیت برای ملاقات ایشان می آمد خواب و استراحت رابرای وقت دیگر موکول می کردند. می فرمودند که یک صندلی بگذارید من جلوی در می آیم. ایشان بالای صندلی می رفتند و به مردم دست تکان می دادند و ابراز علاقه می کردند. بعضی مواقع بلافاصله پس از یک ملاقاتی، جمعیتی دیگر می آمدند و امام دوباره می فرمودند صندلی بگذار. من صندلی را می گذاشتم. ملاقات که تمام می شد می دیدیم ایشان داخل نمی آیند و گاهی بالای پشت بام می رفتند و می فرمودند صندلی بگذارید. ظاهرا به امام اعلام می شد که جمعیت دیگری قصد ملاقات با ایشان را دارند.
اتاقی که ایشان می نشستند موکت بود. مردم هم همان جا به دیدار ایشان می آمدند. ما برای اینکه جای آقا مشخص شود روی موکت پتویی انداختیم که ایشان اعتراض کردند. بعد ما علت را می گفتیم که مثلا بلندگو می گذاریم که شما صحبت کنید و مردم بنشینند. مردم در اتاق خانه حاج شیخ محمد یزدی به طور فشرده می نشستند و آقا به افراد نگاه
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 107 می کردند و هر کسی فکر می کرد آقا فقط به او نگاه می کنند. بعد از آنکه سخنرانی امام تمام می شد یکی بلند می شد می گفت: آقا می خواهم صورتتان را ببوسم. آقا هم صورتشان را به طرف آن شخص می بردند و می گفتند: ببوس. دیگری می گفت: آقا می خواهم با شما عکس بگیرم. آقا می فرمودند: بگوئید عکاس بیاید. در لابلای جمعیت برخی افراد می خواستند بیایند جلو که آقا آهسته با دست اشاره می کردند که مثلا شما جلو نیا. آن طرف رنگش می پرید و حالت لرزش به او دست می داد و عقب عقب از اتاق بیرون می رفت. نمی دانم چه حکمتی بود. آن موقع تفتیش مثل الان نبود. اتاقی آنجا بود که حاج شیخ حسن صانعی نشسته بود و ما ضمن تفتیش، کلت و نارنجک افراد را می گرفتیم و روی میز می گذاشتیم که اگر منفجر می شد با اتاق امام فقط یک شیشه فاصله داشت.
در مواقعی که امام رابه مدرسه فیضیه می بردیم، از خیابان رد می شدیم و وقتی آقا از ماشین پیاده می شدند جمعیت می ریختند و به عنوان تبرک به امام دست می کشیدند. جمعیت فشار می آورد و گاهی افراد که می خواستند به امام دست بکشند به عمامه ایشان می خوردند. آقا هم به عمامه حساس بودند و مواظب بودند که عمامه نیفتد. ما هم می دیدیم که ایشان اذیت می شوند، لذاراهی رااز زیر پل آهنچی انتخاب کردند. آن راه به پشت مسجد آیت الله بروجردی می خورد که درخت و جوی آب بود. آنجا متعلق به آقا سید صادق نوه آقای بروجردی بود. برای ایجاد راه از آن مسیر رفته بودند از وی اجازه بگیرند که گفته بود اگر آقا به من بگویند، من راه می دهم. آقا هم هرگز این کار رانمی کردند. خلاصه آنجا را درست کردند و پس از آن ما آقا را از ان زیر می بردیم و می آوردیم و این اواخر
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 108 دیگر برادران پاسدار نرده می گذاشتند و جلوی مردم را می گرفتند تا ما بتوانیم از پشت مدرسه فیضیه آقا را پیاده کنیم. چندی گذشت و یک مقدار مسیر خلوت شد. آقا وقتی دیدند خلوت است و جمعیت نیامده فرمودند: چرا جلوی جمعیت را گرفتید؟ گفتم که آقا قضیه اینجوری است. فرمودند: مرا از ملتم جدا نکنید. من عاشق مردم هستم و این ملت را دوست دارم. دیگر هم مرا از اینجا نیاورید و به داخل جمعیت ببرید. از آن به بعد از داخل خیابان حرکت می کردیم که برخی ها در ماشین آقا را باز می کردند.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 109