در یکی از روزها با حسن آقا داخل باغ بودیم. آقا خسته بودند و خوابیده بودند و من هم دوست داشتم بخوابم اما حسن آقا دوست داشت با اسلحه بازی کند. من یک اسلحه یوزی داشتم. او مرتب می آمد و می گفت: اسلحه را به من بده می خواهم بازی کنم. می گفتم: حسن جان اسلحه بچه بازی نیست. خیلی اصرار کرد. گفتم: خیلی خوب. خشاب آن را در آوردم و اسلحه را به او دادم و خشاب را پیش خودم نگهداشتم. هیچ کس نبود. من و حسن تنها بودیم، حضرت امام هم در اتاق بالا خوابیده بودند. آقای اشراقی در باغچه بود. وی از اسلحه یوزی می ترسید. تا دید که اسلحه یوزی دست حسن است گفت: رضا، رضا چرا اسلحه را دست این دادی؟ سریع بلند شدم و گفتم: اسلحه خشاب ندارد. گفت: خاطر جمع باشم؟ گفتم: بله. گفت: خوب، اسلحه را از حسن بگیر. به حسن آقا گفتم اسلحه را دور گردنت بینداز برویم آقا را بترسانیم و ببینیم آقا چه عکس العملی نشان می دهد. بند اسلحه را به گردن حسن آقا انداختم و گفتم: حسن تو جلو برو، از پله هاب رو بالا داخل اتاق آقا و به آقا بگو دست ها بالا، بی حرکت. ببینیم آقا چه عکس العملی نشان می دهد. حسن آقا از پله ها بالا رفت و در اتاق آقا را باز کرد و گفت: دست ها بالا و بی حرکت. آقا بیدار شده بود. ایشان تا این حرکت حسن را دیدند
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 115 فرمودند: ببینم بابا کجا بودی؟ بدون اینکه بترسند به حسن گفتند بیا جلو ببینم بابا. به راستی امام شجاع و نترس بودند و رفتار ایشان به گونه ای شد که طفلک حسن یادش رفت که برای چه کاری آمده بود. خلاصه ایشان حسن آقا را خلع سلاح کرد. پشت سر حسن من و آقای اشراقی وارد شدیم امام گفتند: این اسلحه کجا بوده؟ آقای اشراقی گفتند: مال رضا است و رضا می گوید خطری ندارد امام به من فرمودند: شما این اسلحه رادست بچه داده اید خطر ندارد؟ گفتم: نه آقاجان، خشاب را در آوردم. آقا اسلحه راگرفتند و نگاهی به آن انداختند و فرمودند: شما چگونه با این تیراندازی می کنید اینکه قنداق ندارد. حضرت امام قنداق اسلحه را باز نکرده بودند. عرض کردم آقا این قنداقش فرق می کند. قنداق اسلحه راباز کردم و اسلحه را به ایشان دادم. آقا اسلحه رابه دستشان گرفتند و فرمودند: این چه اسلحه ای است؟ گفتم: اسمش یوزی است، ساخت اسرائیل است و 32 فشنگ می خورد و عملکرد آن این است که در بارندگی و گل و آب تیراندازی می کند. آقا فرمودند: زمانی که من کوچک بودم خمین بودیم، در منزل از این اسلحه های ته پر بلند داشتیم و داداشم ـ آقای پسندیده ـ گاهی وقت هاکه راهزن ها می آمدند به خمین حمله بکنند آن اسلحه را می گرفت می رفتیم بالای برج و از آنجا تیراندازی می کرد. اسلحه های آن موقع بلند بود و با اسلحه های الان فرق داشت.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 116