من در تهران لباس فروش بودم و دوره می گشتم. روزی در داودیه بودم که یکدفعه دیدم از خود قلهک تا کلانتری صبا همه پاسبان ها سوار بر اسب ایستاده اند. از آن طرف به آن سمت رودخانه به اصطلاح خیابان ظفر رفتم. آنجا پرورشگاهی بود که به آن پرورشگاه معنوی می گفتند. دیدم که پاسبان ها تا آنجا هم به صف ایستاده اند. با بقچه لباسی که روی دوشم بود متوجه خانه ای شدم که در آنجا رفت و آمد بود. از یکی پرسیدم که اینجا چه خبر است؟ گفت حضرت امام را از زندان به اینجا آورده اند. هر چه سماجت و کوشش کردم که آنجا خدمت امام برسم اجازه ندادند.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 5