من واقعا علی را از پدر و مادرم، برادرم، زنم و فرزندم بیشتر دوست دارم علاقه شخص خودم این گونه است علی هم به همین میزان مرا دوست دارد. وقتی که من سوریه رفته بودم حاج احمد آقا از علی پرسیده بود که دلت تنگ شده؟ گفته بود بابا دلم برای رضا تنگ شده است بعدش هم برای حاج عیسی. یادم هست که علی از همان کودکی با آن همه علاقه که به امام داشت مراهم دوست داشت. حالا چه سری است من نمی دانم. من هم علاقه عجیبی به او داشتم و دارم. گاهی وقت ها که
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 136 من به خانه نمی رفتم علی برای دیدن من به دفتر می آمد. حضرت امام به فاطی خانم آیفون می زدند که علی را بیاور من ببینم. فاطی خانم می گفتند: علی رفته دفتر. سپس به دفتر زنگ می زد و می گفت علی را بیاورید آقا جون می خواهند او را ببینند. من می گفتم: علی جان بیابرویم، می خواهیم پیش آقا برویم. او می گفت: نه. اما من به زور او را به در خانه می بردم و می گفتم علی را بگیرید. علی می گفت: من نمی روم تو هم باید بیایی. لذا مجددا علی رابغل می کردم و از سمت خانه حاج احمد آقا به اتاق آقا می بردم. در می زدم. آقا می فرمودند: بفرمایید. به علی می گفتم برو پیش آقا ولی او نمی رفت و می گفت تو هم باید بیایی و گرنه من داخل نمی روم. آقاپامی شد می آمد جلوی در. می گفتم: علی جان تو برو داخل. می گفت: نه. لذا به اجبار به داخل اتاق می رفتم. آقا می فرمودند: شما بنشینید سپس علی رابغل می کرد و می بوسید. می گفتم: آقا اگر اجازه بدهید من بروم علی پیش شما باشد می فرمودند: مانعی ندارد شمابرو. همین که من می رفتم می دیدم علی پشت سر من می آید. چند باراینجوری شد و آقا فرمودند: رضا شما بیا داخل تا علی پیش من بماند تا من او را بیشتر ببینم. من دوباره وارد اتاق می شدم.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 137