خاطره ای هم از یکی از دوستان شهید دارم که مایلم عرض کنم. اوایل اسارت که ما در استخبارات عراق بودیم، حدود 150 یا160 نفرمان را برای بازجویی برده بودند. یادم هست یک ساختمان پنج ـ شش طبقه بسیار بزرگ بود که عراقی ها برای ترساندن بچه ها، نوار شکنجه در آن پخش می کردند، طوری که صدای آه و ناله و شکنجه در همه جا پیچیده بود. ما را به داخل راهرویی برده و دستهایمان را بسته بودند و همه رو به دیوار در نوبت بازجویی بودیم. در این حال، یکی از اسرا گفت: این صداها در روحیه ما اثر می گذارد، چه کنیم که اینگونه نشود؟
در جمع ما، فردی بود به نام حاج حمدالله دکامی زاده، ایشان قبل از انقلاب کشتی گیر بود و مدال ملی داشت و همزمان با پیروزی انقلاب وارد سپاه شده بود. ایشان بعد از
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 19 بازگشت از اسارت هم مقام فرماندهی نصیبش شد. آخرین بار هم فرمانده سپاه منطقه کرمانشاه شد تا بالاخره در یک مأموریت به شهادت رسید. ایشان در جواب آن اسیر گفت: شما چهره حضرت امام و پیشانی مبارک ایشان را در ذهن مجسم کنید، روحیه و قوت قلب می گیرید و حواستان باشد که خود را نبازید. این جمله ایشان در آن موقعیت بسیار مؤثر بود.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 20