خاطرم هست وقتی به اسلام آباد وارد شدیم، در پادگان الله اکبر اولین سرودی که اجرا کردیم دربارۀ رحلت امام بود. ما می خواستیم این پیام را بدهیم که هنوز عزاداریم. حقیقتاً، ما با این غم برگشتیم. درست است که مردم شادی می کردند و این طبیعی بود، ولی برای ما طبیعی نبود که شاد باشیم. چهرۀ هر ایرانی، دیدن عکس امام و عکس مقام معظم رهبری، و کل ایران برای ما تداعی کننده یاد امام بود. ما این احساس را داشتیم و با این احساس آزاد شدیم.
وقتی به خانه هایمان آمدیم، رفقا می آمدند و دیدار می کردند و خبر شهادت بعضی از رفقای دیگر را می دادند که فلانی شهید شد و مقداری ضربۀ روحی به ما وارد می شد؛
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 213 اما شاید تا چند هفته، هر بار که برمی گشتیم و به عکس امام نگاه می کردیم با خود می گفتیم: نه، هیچ چیز جای امام را نمی گیرد!
اگر بخواهم دربارۀ خودم بگویم، حدود دو ماه طول کشید که من به دیدار مرقد امام بروم. در طول این دو ماه، هیچ وقت احساس زندگی عادی و طبیعی نکردم. بعد از اینکه مرقد امام را زیارت کردم و از آنجا به زیارت قم آمدم، کمی آرام گرفتم و فهمیدم که دیگر تمام شد و باید مثل یتیمی که زندگی جدیدی را شروع می کند، من هم سامانی بگیرم و کم کم به اوضاع عادی زندگی ام برگردم.
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهانسوز نهفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 214