اسفند ماه سال 67 بود. فرمانده اردوگاه ما تازه عوض شده بود و آن روز، نیروهایی از اداره استخبارات عراق به اردوگاه ما (اردوگاه موصل چهار) آمده بودند. وقتی از آسایشگاه بیرون آمدیم، متوجه شدیم که عراقی ها تعدادی اعلامیه به در و دیوار چسبانده اند که در یکی از آنها به حضرت امام توهین شده است. بچه ها که انتظار چنین جسارتی را نداشتند به شدت نارحت شدند. به خاطر همین، یکی از بچه ها اعلامیه را پاره کرد و قرار شد در برابر دشمن واکنش منفی نشان دهیم و اعتراض و ناراحتی خود را از این عمل زشت اعلام کنیم. هر 21 آسایشگاه تصمیم گرفتند پس از آمار از رفتن به داخل آسایشگاه خودداری کنند. وقتی سرباز عراقی آمد و به صف اول ـ با گفتن کلمه «واحد» ـ دستور داد بلند شوند و به داخل آسایشگاه بروند، کسی از جایش بلند نشد. او منتظر ایستاد و چند بار تکرار کرد: واحد، واحد؛ ولی کسی از جایش بلند نشد. آسایشگاههای دیگر هم همین کار را تکرار کردند، لذا سربازهای عراقی وحشت کردند و به مقر فرماندهی شان رفتند و پس از مدتی با فرمانده شان بازگشتند. فرمانده عراقی ها مسئولان آسایشگاهها را جمع کرد و با ناراحتی گفت: برای چه داخل آسایشگاه نمی روید و اعتصاب کرده اید؟ یکی از مسئولان آسایشگاه گفت: شما به پدر ما توهین
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 47 کرده اید. فرمانده گفت: پدر شما کیست؟ گفتند: خمینی(س)؛ پدر و رهبر ماست. شما از یک طرف به ما می گویید که مهمان شما هستیم و از طرف دیگر، به رهبر ما توهین می کنید! فرمانده عراقی گفت: یعنی شما خمینی(س) را پدر خودتان می دانید؟ گفتند: بله، او پدر ماست و بلکه عزیزتر از پدر. فرمانده که این عشق و علاقه بچه ها را به امام مشاهده کرد، گفت: قول می دهیم از این به بعد، به رهبر شما توهین نشود. شما هم اعتصاب را بشکنید. بچه ها به این شکل عشق خود به امام را به عراقی ها نشان دادند که تأثیر بسیار زیادی داشت.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 48