زمانی که اسیر شدم، عراقی ها مرا به همراه دو نفر دیگر از دوستان نزد فرمانده شان بردند که ستوان جوانی بود. او همان اول به ما گفت: ما مسلمان هستیم و شما نباید بترسید. بعد، دستور داد ما را تفتیش کنند. من آن موقع عکس آقای طالقانی و عکس امام را در جیب داشتم. او نگاهی به عکسها کرد و گفت: اینها چیست؟ من که خیلی ترسیده بودم گفتم: اینها بزرگان کشور ما هستند. او نگاهی به عکسها کرد و دوباره آنها را به من پس داد. جالب این بود که آنها را پاره نکرد و کوچک ترین اهانتی هم نکرد، بلکه عکس را همان طور که داخل کیف من بود تا کرد و به من داد و گفت: این را در جیبت بگذار و به کسی نشان نده. البته من عربی متوجه نمی شدم. او به سربازان اشاره کرد و گفت: سعی کن اینها متوجه نشوند، چون اذیتت می کنند.
این نشان می داد که هیچ روح و اندیشه پاکی نمی تواند نسبت به امام بی تفاوت باشد و در ارتش بعث هم که علاقه به امام تا حد مرگ مجازات داشت، کسانی پیدا می شدند که به خاطر پاکی طینت، نمی توانستند با امام و پیروان امام دشمنی داشته باشند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 5