یادم هست یک بار یکی از این عراقی ها به نوجوان اسیری که با او صحبت می کرد، گفته بود: چرا خمینی اینطور است؟ آن نوجوان گفته بود: چه گفتی؟ خمینی یعنی چه؟ امام خمینی! طرف هم مجبور بود گوش کند. برای ما خیلی جالب بود که در آنجا هم می توانستیم به شکلی عقایدمان را اثبات بکنیم.
به یاد دارم روز 16 خرداد 1365 هنگام مراسم عید فطر، سرگرد مفید که فرماندهی اردوگاه را به عهده داشت، بچه ها را جمع کرد و عید را به آنها تبریک گفت و چند دعا
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 200 کرد؛ از جمله اینکه امیدوارم جنگ تمام بشود و به خانه هایتان برگردید و چنین و چنان. هر جمله ای را که بچه ها می شنیدند، در جواب ان شاءالله یا الهی آمین می گفتند. در همین حین، او خواست از این جواب بچه ها سوءاستفاده کند و دعایی بر خلاف میل اسرا بکند، لذا گفت: امیدوارم رهبر شما، خمینی، صلح را بپذیرد. این حرفی بود که برای ما قابل قبول نبود و دعای دیگری هم کرد که ما کاملاً با آن مخالف بودیم. جالب این است که بچه ها بدون اینکه انتظار چنین حرفی را داشته باشند و از قبل هماهنگی کرده باشند، همگی سکوت اختیار کردند و از آن جمعیت بیش از 1500 نفری، حتی از یک نفر هم در جواب آن دعا، صدایی نیامد. همه جا سکوت بود و ما به چشمان او نگاه می کردیم. او هم کل جمعیت را نگاه می کرد و وقتی دید کسی به دعای او جواب نداد و برای آن هیچ ارزشی قائل نشد، خیلی کنف شد. او با آنهمه بزرگی که نزد سربازانش داشت، سر جایش میخکوب شده بود و بسیار متعجب مانده بود که چطور حتی یک نفر هم «ان شاءالله » نگفت یا تأیید نکرد، لذا نمی توانست حرف دیگری بزند یا از جایش تکان بخورد، یا تغییر موقعیت بدهد؛ و واقعاً این شکست بزرگی برای او بود.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 201