عراقی ها دوباره آمدند و به بچه ها فشار آوردند که شادی کنید. بچه ها هم این کار را نمی کردند و همه غم زده و ماتم زده در گوشه ای نشسته بودند و در خودشان فرو رفته بودند. عراقی ها وقتی دیدند بچه ها این کار را نمی کنند، خودشان ظرفی آوردند و شروع کردند به زدن و همان اسیری هم که آقای اصغری نژاد را داخل آب اذیت کرده بود، به عنوان دلقک شروع کرد به رقصیدن و در بین بچه ها تاب خوردن. عراقی ها بچه ها را با کابل می زدند و می گفتند: دست بزنید و شادی کنید! بچه ها هم قبول نمی کردند و زیر بار نمی رفتند و کتک می خوردند.
این وضعیت برای ما بسیار آزاردهنده بود و می دیدیم در مصیبت بزرگی که برایمان پیش آمده، از یک سو دشمن ما را در عزاداری آزاد نمی گذارد، و از طرف دیگر هموطنمان اینقدر نامرد است که ابتدا هموطنِ اسیر خود را زجر می دهد و بعد اینگونه بر زخم ما نمک می پاشد و در غم از دست دادن امام می رقصد و احساس شرم نمی کند. بعد از مدتی که عراقی ها خسته شدند و دیدند بچه ها این کار را نمی کنند و تسلیم نمی شوند، همه را به داخل آسایشگاهها فرستادند و گفتند: از فردا باید لباسهایتان را عوض کنید و حق ندارید با این لباس بیرون بیایید. اما فردا دیدند وضع خرابتر شده و بچه ها کار خودشان را انجام می دهند؛ لذا به فرمانده اردوگاه گزارش دادند.
وقتی فرمانده اردوگاه آمد و اوضاع را دید، خیلی ترسید که نکند شورش بشود، لذا نیروهایش را زیاد کرد و پشت سیم خاردارها، کاتیوشا و توپ گذاشت و فکر می کرد ما می خواهیم شورش کنیم. بعد، آمد و گفت: شما می خواهید چه کار کنید؟ ما گفتیم: هیچ کاری، فقط عزاداری می کنیم. گفت: برای چه عزاداری می کنید؟ مگر چه شده؟ گفتیم: امام خمینی(س) رهبر ماست و ما حق داریم به خاطر درگذشت ایشان عزاداری کنیم. شما هم کاری به کار ما نداشته باشید. او هم به نیروهایش گفت: بگذارید به حال خودشان باشند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 258 بچه ها تازه از آن موقع به بعد به مراسم عزاداری پرداختند و شور و حال دیگری برای خودشان پیدا کردند. ما شب و روز بسیار سختی را پشت سر گذاشتیم و آن روزها از سخت ترین روزهای اسارت ما بود.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 259
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 260