یادم هست یکی از عراقی ها رفته بود پشت پنجره یکی از آسایشگاهها و گفته بود: خمینی مرد! خمینی مرد! بلند شوید شادی کنید! یکی از اسرای روحانی به نام آقای اصغری نژاد که اهل رفسنجان بود ـ ایشان بعدها به خاطر همین قضیه که تعریف می کنم به حسن گالیله معروف شد ـ شجاعانه و قاطعانه بلند شده بود و جوابش را داده بود. به این صورت که تا او گفته بود امام فوت کرده، ایشان آیه نبأ را خوانده بود که می فرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ جَاءَکُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَی مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِینَ. آن عراقی که از این جواب خیلی عصبانی شده بود، از شدت عصبانیت کابلش را از پنجره به طرف آقای اصغری نژاد پرتاب کرده بود و در آسایشگاه را باز کرده بود و این اسیر را با کابل و مشت و لگد آنقدر زده بود تا خودش خسته شده بود. بعد، بقیه عراقی ها را صدا کرده بود و چهار ـ پنج نفری به جان این بنده خدا افتاده بودند که چرا این آیه را خواندی و این جواب را دادی؟ بعد، او را بیرون آسایشگاه بردند و پشت دیوار آسایشگاه آنقدر زدند که بیهوش شد و از شدت ضربات، از سر تا پایش خون می ریخت. بعد از اینکه خسته شدند و آن بنده خدا هم بیهوش روی زمین افتاد، در آسایشگاه را باز کردند و دو نفر از بچه ها را صدا کردند که بیایید او را ببرید. دو ـ سه نفر از بچه ها هم جسم بیهوش او را به داخل آسایشگاه کشیدند و شروع به مداوای او کردند. عراقی ها هنوز خشمگین بودند و از پشت پنجره تهدید می کردند و می گفتند: باچر! باچر! یعنی فردا حسابت را می رسیم. خلاصه، آن شب با سختی بسیاری گذشت و یکی از شبهای بسیار سخت اسارت بود.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 256