مواقع زیادی پیش می آمد که دشمن از مقاومت بچه ها خسته و درمانده می شد. یادم می آید زمانی که بچه ها را به صورت دسته جمعی می زدند، اگر یکی از سربازها کمی مکث می کرد، فرمانده شان می آمد و به او فحش می داد و می گفت: چرا بیکار ایستاده ای؟ او هم می گفت: دیگر خسته شدم، چقدر اینها را بزنیم؟ اینها دست بردار نیستند و کوتاه نمی آیند!
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 4