یک مورد را هم خودم به چشم دیدم و آن زمانی بود که امام رحلت کرده بود. آن موقع، از طرف مقامات بالای عراق به فرماندهان اردوگاهها دستور رسیده بود که اسرا را در عزاداری آزاد بگذارند. فرمانده اردوگاه ما هم به این سیاست عمل کرد، چون از میزان احساسات اسرا باخبر بود. چیزی که برای من عجیب بود این بود که به افسر اردوگاه ما گفته بودند جلوی عزاداری ما را نگیرد آن هم در حدی که مزاحمت برای بیرون اردوگاه ایجاد نشود، ولی آنچه اتفاق افتاد چیز دیگری بود. فرمانده اردوگاه ما برای امام گریه کرد و گفت: خمینی مرد بزرگی بود و او تنها برای شما نبود. خمینی برای تمام جهان بود. در حالی که او افسری بعثی بود و اجازه نداشت اینطور حرف بزند. اگر هم چنین دستوری به او داده بودند و مأمور رساندن چنین پیامی بود، حق گریه کردن نداشت و به او اجازه نداده بودند گریه کند؛ علاوه بر این، گریه او کاملاً از روی احساسات و تأثر قلبی بود و پیدا بود که واقعی است و نمی خواهد فیلم بازی کند. خلاصه، این خیلی عجیب بود که فرمانده اردوگاه چنین حرفهایی بزند و ما را در انجام هرگونه مراسمی آزاد بگذارد و خود را شریک غم ما بداند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 191