یک روز افسری از استخبارات عراق به اردوگاه آمده بود. وقتی ما را برای شنیدن حرفهای او جمع کردند گفت: من چند مطلب مهم را می خواهم با شما در میان بگذارم... . اتفاقاً، در خلال صحبتهایش از امام یاد کرد و بچه ها فوری سه صلوات بلند فرستادند. او گفت: من که اسم پیغمبر را نیاوردم، برای چه صلوات فرستادید؟ گفتیم: شما اسم رهبر ما را آوردید و ما هم صلوات فرستادیم. گفت: شما کار غیر قانونی کردید. بعد عده ای از بچه ها را اذیت کردند و آنها را زدند، ولی هیچ کدام حاضر نشدند به امام توهین کنند. حتی یکی از بچه های اصفهان را که یک دستش معلول بود، زدند و گفتند: به امام توهین کن، ولی او گفت: من توهین نمی کنم. او حتی یک بار هم حاضر به توهین نشد.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 100