دومین ماجرا درست فردای آن روز اتفاق افتاد. یک افسر عراقی هنگام ورود ما به پادگانی در منطقه مندلی یا خانقین، به سراغمان آمد. ما محاسن کوتاهی داشتیم، ولی یکی از دوستان، به نام آقای مروّتی، محاسن بلندی داشت و از چهره اش معلوم بود که طلبه است. آن افسر عراقی شروع به اهانت به حضرت امام کرد. و ما هم بدون در نظر گرفتن موقعیت جوابش را دادیم. آقای مروّتی هم به او گفت: «خمینی هو الامام، هو المجاهد» و ما هم کمکش کردیم. افسر عراقی وقتی مقاومت ما را دید گفت: الآن می روم و برمی گردم و حسابتان را می رسم. وقتی او رفت، ما لباسها و محل نشستن رفیقمان را عوض کردیم و او را فرستادیم به گوشه ای دیگر؛ اما آن افسر عراقی دیگر برنگشت.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 10