ما از طریق تلویزیون عراق از بیماری و رحلت امام باخبر شدیم. تلویزیون عراق تصویرهایی از بستری بودن امام در بیمارستان و تجهیزات پزشکی متصل به ایشان نشان داد که خیلی قلب بچه ها را آزرد و آنها را متأثر کرد؛ به طوری که انکسار و شکستگی عجیبی در چهره بچه ها پیدا شد. همان شب، بچه ها برای شفا و سلامتی امام حدیث کساء خواندند. خیلی از بچه ها پریشان احوال و افسرده شده بودند؛ علت آن هم خیلی ساده بود، چون همه ما فرزندان امام بودیم، ولی فرزندانی که از امام دور بودیم و در غربت به سر می بردیم. این تصاویر امام، ما را خیلی نگران کرده بود. تمام امیدهای ما به امام بود و خیلی مشتاق دیدار ایشان بودیم.
روزی که رادیو تهران ساعت هفت صبح خبر رحلت امام را پخش کرده بود، عراقی ها به ما نگفتند و ساعت چهار بعد از ظهر، بلندگوهای اردوگاه این خبر را به ما داد. من ابتدا متوجه موضوع نشدم، ولی یکی از دوستان نزد من آمد و گفت: شنیدی چه گفت؟ گفتم:
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 193 نه! او هم خبر رحلت امام را به من داد. من با شنیدن این خبر احساس کردم شوک قلبی به من وارد شده است. همین طور هم بود. من همان لحظه به حالت سکته روی زمین افتادم و تا دو ساعت بیهوش بودم. بعد، یکی از دوستان بالای سرم آمد و سعی کرد حواس مرا به کار بیندازد و مرا به هوش بیاورد. وقتی به هوش آمدم، سعی کردم گریه کنم و این فشار روحی را از خود خارج کنم، ولی موفق نمی شدم. بعد که توانستم گریه کنم، رفته رفته آرام شدم و عقده هایم خالی شد.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 194