همان موقع، افسر عراقی رادیو را روشن کرد که ترانه پخش می کرد. او ارشد ایرانی اردوگاه که درجه داری به نام سالاری بود را صدا کرد. افسر بنا کرد به تهدید که رهبر شما از دنیا رفته و شما باید حواستان را خیلی جمع کنید؛ چون اگر مجلسی و برنامه ای باشد، ال و بل می کنم و خلاصه کلی تهدید کرده بود. بعد از این تهدیدها، ارشد اردوگاه گفته بود: جای این حرفها نیست که تو می زنی. الآن هیچ کس در اردوگاه به حال خودش نیست. اولین کاری هم که می کنی آن ضبط را خاموش می کنی. گفته بود: ضبط را خاموش نمی کنم. ارشد ما گفته بود: پس اگر آمدی و دیدی بلندگوها وسط اردوگاه در میان سطل آشغال افتاده اند، به من نگویی چرا اینطور شده. اینها هیچ کدام حال عادی ندارند و اگر بخواهید همین طور ترانه پخش کنید، هر اتفاقی بیفتد خودتان مسئولش هستید. اینها بچه های هر روز نیستند. همه چیزشان را از دست داده اند و دیگر به زنده بودن و زندگی در دنیا فکر نمی کنند. تا به حال، آرامش و اطمینان اینها به رهبرشان بود، ولی حالا که رهبرشان را از دست داده اند دیگر هیچ چیز برایشان مهم نیست. خلاصه، با اینکه افسر عراقی تهدید کرده بود، ولی تهدیدات ارشد اردوگاه مؤثرتر بود، طوری که بلندگوها را
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 21 خاموش کرد.
عراقی ها اجتماع کردن را برای ما ممنوع کرده بودند. البته حق مطلب این بود که خود ما هم امکان برگزاری مجلس نداشتیم. اصلاً هیچ کس رمق نداشت. آدم احساس می کرد در اردوگاه موجود زنده ای وجود ندارد. هر کس در گوشه ای نشسته بود و داشت گریه می کرد. صدای زمزمه می آمد و تنها چیزی که دیده می شد، اشک چشم بود. خلاصه، خیلی سخت بود تا اینکه اخبار بعدی، خبر ارتحال امام را تأیید کرد و ما دیگر مطمئن شدیم.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 22