وقتی من اسیر شدم، زخمی بودم. ما گروهی تقریبا بیست نفره بودیم که من و یکی دیگر از دوستان در آن زمان مجروح بودیم و روی زمین افتاده بودیم. در این شرایط بود که عراقی ها بالای سر ما رسیدند. چهار ـ پنج عراقی کنار ما ماندند و بقیه رفتند تا به دنبال دیگران، منطقه را بگردند. یکی از آن چهار نفری که مأمور ما شده بود، در همان حوالی اورکتی از اورکتهای ایرانی را پیدا کرد و از من پرسید: این اورکت مال توست؟ گفتم: نه. گفت: نه، حتماً مال توست. چند بار این سخن بین من و او رد و بدل شد تا دست از سر ما برداشت. اما دست در جیب اورکت کرد و آینه ای دو طرفه از آن بیرون آورد که یک طرفش عکس حضرت امام و طرف دیگرش آینه بود. آن وقت به من اشاره کرد که این مال توست؟ گفتم: نه. او گفت: این حتماً مال توست. دوباره گفتم: نه. باز چندین بار این حرف بین ما رد و بدل شد. بعد، شروع کرد به توهین به حضرت امام. من دستم را دراز کردم و او که فکر می کرد من هم می خواهم به امام توهین کنم آینه را به من داد. وقتی آینه را گرفتم آب دهان آن عراقی را با لباسم از روی آینه پاک کردم و جلوی چشم او عکس را بوسیدم. او هم به شدت عصبانی شد و عکس حضرت امام را گرفت و انداخت زمین و آینه را شکست. این اولین برخوردی بود که من دربارۀ حضرت امام از عراقی ها دیدم.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 77