بیمارستان اردوگاه ما چهار تا تخت داشت و دو دکتر ایرانی. حیف است اگر یادی از دو دکتر ایرانی آن (دکتر بیگدلی و دکتر مجید) نکنم. دکتر مجید از بچه های نیروی دریایی بود و دکتر بیگدلی در جاده اهواز ـ خرمشهر اسیر شده بود. او مقیم آمریکا بود. از آمریکا آمده بود خرمشهر و در مسیر خرمشهر به تهران اسیر شده بود. واقعاً این دو دکتر افراد مخلص و مؤمنی بودند و آنجا به اسرا خیلی می رسیدند و از هیچ کاری کوتاهی نمی کردند. این دو دکتر شاهد بودند که جوانان هموطن آنان به جرم توهین نکردن به امام چه اذیت و آزاری می شوند.
بعد از چهار روز که در بیمارستان بودیم، ما را داخل آسایشگاه بردند. بچه های آسایشگاه هر کدام یکسال یا یک سال و نیم بود که آنجا بودند. یادم هست اولین سؤالی که آنها از من کردند این بود که حال امام چطور است؟ بعد، از وضع جبهه ها پرسیدند که مثلاً ایران کجا عملیات کرده؟ کجا را گرفته؟ و بعد از وضع داخلی پرسیدند. تمام اینها را از ما پرسیدند. ما تقریباً یک ساعت و نیم برای بچه ها توضیح دادیم. یادم هست آنها شامشان را گرفته بودند، ولی خودشان نخورده بودند و آن را برای ما گذاشته بودند و با اصرار زیاد از ما می خواستند که از شام آنها بخوریم و ما چون شام خورده بودیم می گفتیم به ما شام داده اند.
در همین حال، در آسایشگاه باز شد و دو نفر را آوردند. هر دو نفرشان هم اهل دزفول بودند که الآن اسمشان را فراموش کرده ام. ماجرا این بود که بچه ها چند روز قبل مراسم سینه زنی برگزار کرده بودند و عراقی ها هم برای تلافی، شبی 2 یا 3 یا 5 نفر از کسانی را که به آنان شک داشتند و می دانستند عامل سینه زنی هستند، می بردند و فلک
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 148 می کردند. وقتی به پاهای آنها نگاه کردم دیدم تمام ناخنهایشان افتاده؛ از بس که فلک کرده بودند. اینها را یک شب در میان فلک می کردند و در حین فلک به آنها می گفتند به امام توهین بکنید. خلاصه، اقسام کتکها بود که به آنها می زدند تا توهین کنند. اگر کسی توهین می کرد دیگر کتک نمی خورد، ولی بچه های آسایشگاه یک ـ که ما در آن بودیم ـ اگر اعدامشان هم می کردی به امام توهین نمی کردند. در این حد مقاوم و محکم بودند. بچه ها به امام خیلی تعصب داشتند و عراقی ها روی همین مسأله دست گذاشته بودند. آنهایی را که آن شب آورده بودند و گفتم که بچه های دزفول بودند، بچه های خیلی سفتی بودند و مقاومت عجیب و غریبی داشتند که غیر قابل وصف است. وقتی اینها را آوردند و انداختند داخل آسایشگاه، پاهایشان سیاه شده بود و روی زانو راه می رفتند و بچه ها دستشان را می گرفتند تا یواش یواش پاهایشان خوب بشود.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 149