نمونه دیگر، نوجوانی از اهالی اصفهان بود. آن روزها افسری عراقی به اردوگاه آمده بود که به راحتی فارسی صحبت می کرد. او آمده بود وسط آسایشگاه ایستاده بود و برای ما صحبت می کرد که چشمش به این نوجوان ایرانی افتاد و از او سؤال کرد: چه کسی تو را به جبهه فرستاده؟ گفت: خودم! گفت: تو مگر می توانی سلاح بلند کنی؟ تو به دستور چه کسی به جبهه آمده ای؟ گفت: به دستور خمینی. گفت: خمینی را دوست داری؟ گفت: بله. او گوش این برادر ما را گرفت و از زمین بلند کرد و چند لحظه هم در هوا نگه داشت، که ناگهان بقیه اسرا حالت هجومی به خود گرفتند. او هم با اینکه نگهبان در اطرافش بود ترسید و آن برادر را زمین گذاشت. معلوم بود از اینکه این نوجوان ایرانی جوابش را داده خیلی ناراحت شده است.
همان طور که می دانید، از جمله اولین و مهمترین دستورات عراقی ها به ما این بود که اجتماع و دور هم نشستن سه یا چهار نفر از اسرا در آسایشگاه ممنوع است. تا دو نفر مسأله ای نبود، ولی اگر سه نفر به بالا می شد و نگهبانهایی که از پشت پنجره رد می شدند آن را می دیدند، همه را به زندان می بردند و کتک مفصلی می زدند. این یک قانون بود و به هر اردوگاهی هم که می رفتیم بر آن تأکید می شد. به قول خودشان: تجمع ممنوع بود.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 158 با این حال، ما با اتخاذ برخی تدابیر و قرار دادن نگهبان در کنار پنجره ها، برنامه ها و جلسات خود را برگزار می کردیم. زمانی که نگهبان عراقی از کنار پنجره رد می شد و می رفت تا دور دیگری در اردوگاه بزند، حدوداً یک ربع ساعت طول می کشید. در ظرف این ربع ساعت، جلسات ما برگزار می شد؛ که طی آن یک نفر برای همه صحبت می کرد. بعدها، دیدیم اگر تجمع کمتر باشد بهتر است، لذا کلاسها را در گروههای کوچک تر برگزار می کردیم؛ کلاسهای قرآن و نهج البلاغه و... .
سخنان امام هم از کسانی که صحبتهای امام را به یاد داشتند یا از اسرایی که تازه می آمدند و اخبار ایران و صحبتهای امام را در یاد داشتند جمع آوری می شد. بچه ها آنها را روی کاغذهای سیگار می نوشتند و در جلسات آسایشگاه می خواندند. گاه نیز از روزنامه های عراقی که سخنان امام را برای نقد یا به غرض دیگری درج می کردند، اصل سخن را می گرفتیم و آن را میان بچه ها توزیع می کردیم و متوجه صحبتها و مواضع تازه امام می شدیم. البته، ما مدت کوتاهی در اردوگاه رادیو هم داشتیم و از طریق رادیو، کاملاً در جریان اخبار ایران و خصوصاً سخنان امام قرار می گرفتیم.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 159