آن شب، گوشه هایی از پیام امام را در صفحۀ تلویزیون به صورت نوشته هایی می دیدیم. عراقی ها هیچ وقت این کار را نمی کردند که مثلاً از امام بگویند که چه گفته یا چه پیامی داده اند؛ آنها حتی اسم ایشان را هم نمی نوشتند. اما آن شب، بعضی از جملات امام را گلچین کرده بودند و می نوشتند. ما حداقل از دیدن نام «الخمینی» بسیار بسیار خوشحال می شدیم، چون وقتی عربها بخواهند اسمی را بنویسند به شکل ساده و به صورت یک اسم عام می نویسند، ولی وقتی الف و لام روی آن می گذارند، یعنی او را یک شخصیت بزرگ محسوب می کنند. این «الخمینی»ها برای ما دنیایی ارزش داشت و خیلی شیرین بود. در این جملات امام فرموده بود: من از زحمات رزمنده ها و خانواده شهدا و جانبازان و اسرا تشکر می کنم. این جمله ما را خیلی خوشحال کرد و افتخار می کردیم که مورد تقدیر و تشکر حضرت امام قرار گرفته ایم و امام به ما هم توجه کرده اند. بعد از آن،
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 204 دردناکترین جمله که ما را بهت زده کرد و به گریه انداخت نشان داده شد؛ امام فرموده بودند: فعلاً باب شهادت بسته شد. این جمله خیلی برای ما سنگین بود. انگار بعد از سالها اسارت، تازه آن لحظه حس می کردیم که راه جبهه بسته شده و دیگر موقعیتی برای ما نیست که بخواهیم بجنگیم و چند قدم به شهادت نزدیکتر بشویم. با خود می گفتیم: الآن بچه ها توی جبهه چه کار می کنند؟ چه حالی دارند؟ چطور می شود؟ سنگرها چه وضعیتی دارند و الآن مردم در ایران چه کار می کنند؟ این بیخبریها ما را آزار می داد. من که خودم متحیر بودم، به دوستان گفتم: چه کسی به شما گفته پذیرش قطعنامه به معنی صلح و کنار آمدن کامل با صدام است، مگر صلح حدیبیه پیغمبر باعث فتح مکه نشد؟ ما می خواهیم اسلام را صادر کنیم، حال در هر زمانی با هر وسیله ای و با هر شرایطی که باشد فرقی ندارد. الآن قضیه مانند صدر اسلام است. جنگ که فقط با اسلحه نیست. خلاصه، با این حرفها تا حدی خودمان را آرام کردیم.
در آن زمان، عراقی ها دستور داشتند پنج نوبت اذان بگویند و هر پنج بار با ضد هوایی به عنوان جشن شلیک کنند. چون آن ایام مقارن با ماه محرم شده بود، این نامردهای بعثی به بهانۀ جشن، کاروانهای زیادی به راه انداختند و محرم را هم لوث کردند؛ تا آنجا که در شهر کربلا هم، در همان روزهای محرم کاروان شادی به راه انداختند و خلاصه با یک تیر چند نشان زدند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 205