ما رادیوی کوچکی داشتیم که از طریق آن، به زحمت و با مراقبتهای شدید امنیتی اخبار ایران را به دست می آوردیم. از طریق همین رادیو بود که مطلع شدیم امام بیمار هستند و در بیمارستان بستری شده اند. روزی که امام رحلت کرده بود، بلندگوهای اردوگاه که هر روز ترانه و ساز و آواز پخش می کرد خاموش بود. ما با هم صحبت می کردیم که چرا امروز بلندگوها خاموش است؟ لذا قرار شد یکی از بچه ها از نگهبان قضیه را بپرسد. آن نگهبان هم رفت و بلندگوها را روشن کرد. بعد از مدتی، یکی دیگر از نگهبانان رفت و بلندگو را خاموش کرد، اما در همین فاصله کم، ما از رادیو شنیدیم که می گفت: امروز برنامه های صدا و سیمای ایران قطع شده و به جای آن قرآن پخش می شود. ما متوجه شدیم که علت خاموش بودن رادیوی عراقی ها این است که می ترسند بچه ها متوجه این خبر بشوند و اغتشاش کنند و اردوگاه را به هم بریزند. این خبر بچه ها را نگران کرد و نتیجه این شد که از خود عراقی ها بپرسیم و وقتی از آنها پرسیدیم که ماجرا چیست، گفتند: امام خمینی از دنیا رفته اند. بتدریج، این خبر در سراسر اردوگاه پیچید و همه مطلع شدند. هر کس در گوشه ای نشست و مشغول گریه و ناله برای امام شد تا اینکه شب شد و اخبار اصلی را شنیدیم که با این جمله شروع شد: إِنَّا لله ِِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ. این جمله قلب
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 97 بچه ها را آتش زد و موجب شد تا همه به صورت آشکار گریه کنند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 98