زمانی که ما از لشکرمان جدا افتادیم و اسیر شدیم، کمتر از ده نفر بودیم. بعد از اسارت، عراقی ها ما را با اذیت و آزار و کتک بسیار به منطقۀ دیگری منتقل کردند و در آنجا کتفهای ما را محکم از پشت بستند. چندین بار هم تصمیم به اعدام و به رگبار بستن ما گرفتند، ولی از این کار منصرف شدند. بعد هم ما را کنار خاکریزی نشاندند. با اینکه شب بود و تاریک بود، یک افسر عراقی آمد و عکس کوچکی از حضرت امام را مقابل ما گرفت و از ما خواست که به ایشان جسارت کنیم. دستهای ما بسته بود و به هیچ وجه نمی توانستیم تکان بخوریم. همین طور که روی زمین نشسته بودیم، او عکس امام را مقابل صورتمان می گرفت، نفر اول عکس امام را بوسید. افسر عراقی عکس را عقب کشید و گفت: جسارت کن. جسارت نکرد. بعد عکس را جلوی چند نفر دیگر گرفت. همه عکس را بوسیدند. سرانجام، او منصرف شد و ما را رها کرد؛ برای اینکه ما در کنار خاکریز بودیم و هر لحظه امکان داشت همۀ ما را به رگبار ببندند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 183