در جبهه که بودم، یک قرآن جیبی داشتم که یک طرف جلدش عکس حضرت امام و طرف دیگرش عکس شهید مطهری را چسبانده بودم. زمانی که عراقی ها ما را گرفتند، تمام وسایل ما را یک به یک تفتیش کردند. از قضا، سرباز درشت هیکلی که مرا بازجویی می کرد، این قرآن را پیدا کرد و نگاهی به آن انداخت و عکس امام را روی آن دید. به خاطر همین، عصبانی شد و شروع کرد به زدن من. من به خاطر مجروحیت قبلی ام چشمانم لنز داشتند. به خاطر ضرب و شتم، لنز یکی از چشمانم بیرون پرید و روی زمین افتاد. بعد، او نگاه دیگری به قرآن کرد و متوجه عکس شهید مطهری شد و باز شروع به زدن من کرد. می گفت تو چرا داخل قرآن عکس گذاشته ای؟ قرآن چیز دیگری است و ... . خلاصه، می زد و دوستانش را هم ترغیب می کرد مرا بزنند و می گفت: او عکس خمینی دارد. بعد از اینکه مرا به شدت زدند، لنز چشم دیگرم هم بیرون افتاد و او متوجه شد که من مجروح بوده ام و چشمانم لنز دارند. این بار بهانه کرد که تو چرا بعد از اینکه یک بار مجروح شده ای دوباره به جبهه آمده ای؟ خلاصه، بنده به خاطر داشتن عکس امام، در همان اوایل اسارت کتک مفصلی خوردم.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 247