یک بار به خود من گیر داده بودند که به امام توهین کنم و می گفتند: باید اسم یک حیوان را به خمینی نسبت بدهی. بچه ها به من گفتند: بگو خمینی اسد است، ولی من حاضر به گفتن این هم نبودم. بالاخره، بعد از کشمکش زیاد آرام گفتم: «خمینی اسد». در اینجا، یکی از بچه ها که برای عراقی ها جاسوسی می کرد، به آنها گفت: او توهین نکرد و چیز دیگری گفت. با این حال، هر طور بود شرّ عراقی ها آن روز از من دور شد.
فردای آن روز، مرا صدا زدند و روی شانه ام که در آن پلاتین گذاشته شده بود چند ضربه با کابل زدند و گفتند: چه کسی تو را عمل کرده و در شانه و پایت پلاتین کار گذاشته است؟ گفتم: دکترهای شما در بیمارستان. گفتند: پس چرا می گویی «خمینی زین»؛ یعنی
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 244 خمینی خوب است؟ مگر ما تو را عمل نکرده ایم و نجاتت نداده ایم؟ گفتم: همه اینها به خاطر شماست، چون شما با تیر زدید و مرا به این روز انداختید. آنها هم عصبانی شدند و با کابل چند ضربه بر سرم زدند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 245