زمانی که ما آزاد شدیم، احساسی که در دلمان بود، به هیچ وجه خوشی و راحتی نبود و دقیقاً لحظات ارتحال امام در ذهنمان تداعی می شد. چرا؟ چون ما داغ دل را خالی نکرده بودیم و هنوز قبر امام را ندیده بودیم.
تا نیایم گرد قبرت دل پریشانم هنوز دل شده آتش در این اندوه و سوزانم هنوز
وقتی آزاد شدیم، مثل کسی بودیم که پدرش مرده و تازه از سر مزار می خواهد به خانه برگردد. وقتی هم به خانه بیاید، تازه عزاداری اش شروع می شود. ما هم تمام بغضهای اسارت در گلویمان مانده بود و حالا سر باز کرده بود و باید خالی می شد. ما وقتی رفتیم امام داشتیم، اما وقتی برگشتیم، امام رفته بود و ما با این سوز و با این وضع باید می ساختیم.
یا بگدازم به شب یا بکشندم به صبح چاره همین بیش نیست: سوختن و ساختن
طوری بودیم که انگار همان موقع امام مرحوم شده بودند. هر جا را نگاه می کردیم به یاد امام می افتادیم. مثل کسی بودیم که عزیزش را از دست داده و الآن نگاهش به اتاق او و وسایلش می افتد. به خاطر همین بود که آزادگان قبل از اینکه به یاد هر کسی بیفتند، به فکر امام بودند و می خواستند مزار امام را ببینند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 213