آخرین نکته در این باره حادثه ای است که برای خودم اتفاق افتاد. من به مناسبت ارتحال حضرت امام در چند آسایشگاه صحبت کرده بودم و عراقی ها حساس شده بودند که چه کسانی سخنرانی می کنند. یک بندۀ خدایی با ما بود که خودش را به دیوانگی زده بود. عراقی ها این را گرفتند و گفتند که اگر نگویی چه کسی در آسایشگاه سخنرانی می کند تو را می زنیم. او هم ترسیده بود و اسم مرا گفته بود. اینطور شد که نگهبان عراقی سراغ من آمد و مرا بیرون برد. البته زیاد نزد، فقط چند تا سیلی زد و گفت: شنیده ام می خواهی بچه ها را علیه ما تحریک کنی؟ حالا خمینی فوت کرده که کرده و ... سپس مرا تهدید کرد که اگر سخنرانی کنی تو را به بغداد می فرستم؛ ولی به لطف خدا دست از سر ما کشید و ما برگشتیم. در عین حال، با احتیاط بیشتری عمل می کردیم؛ ولی دست بردار نبودیم و همان برنامه ها و کلاسهایی که داشتیم (کلاس نهج البلاغه و کلاسهای دیگر) را تا آخرین روزهای اسارت دنبال کردیم.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 145