مدتی بود که چند تا از نیروهای عراقی را وارد اردوگاه کرده بودند که مثلاً اینها اسیرند. آنها می خواستند از بچه های ما اطلاعات بگیرند، لذا به شکلی دوستانه وارد اردوگاه شدند و گفتند: ما می خواهیم زبان فارسی یاد بگیریم و... . البته، بچه ها از دسیسه آنها باخبر بودند و با آنها نشست و برخاست می کردند و بازی می کردند و غذا می خوردند و رفتاری عادی داشتند، ولی آنها نمی دانستند که ما هرچه اطلاعات به آنها می دهیم چیزهای الکی و بیخودی است و فکر می کردند ما واقعاً گول خورده ایم. در حقیقت، آنها گول خورده بودند و ما حتی زبان فارسی را هم به اشتباه به آنها یاد می دادیم و کلمات را به صورت اشتباه به آنها می گفتیم و مفهومها را غلط یادشان می دادیم و چون مجبور بودند دوستانه برخورد کنند، نمی توانستند برخورد بدی داشته باشند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 200