در رابطه با عشق و ارادت به امام در اسارت و تأثیری که این عشق و ارادت بر نیروهای
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 51 دشمن داشت، خاطره ای از ابتدای اسارت دارم:
یکی از مسئولان عراقی به اردوگاه ما آمده بود. ما را جلوی مقر فرماندهی جمع کردند و او شروع به سخنرانی برای ما کرد که حدود 1200 ـ 1300 نفر بودیم. یکی از جمله هایی که گفت این بود که رهبر شما می گوید ما می خواهیم انقلاب اسلامی را به جهان صادر کنیم، مگر انقلاب اسلامی گوجه فرنگی است که آن را صادر کنید؟ هنگام صحبت، او نام مبارک حضرت امام را برد و بچه ها تا نام مبارک حضرت امام را شنیدند سه صلوات دشمن شکن برای سلامتی حضرت امام فرستادند که این عراقی دست و پایش را گم کرد و رشته کلام از دستش در رفت. بعد از لحظه ای سکوت، او شروع کرد به فحش دادن و بعد جلسه را ترک کرد و رفت. عراقی ها هم در حالی که تهدید می کردند، ما را به آسایشگاه فرستادند و گفتند بعداً به حساب شما خواهیم رسید!
واقعاً عشق و علاقه بچه ها به حضرت امام، مسأله ای خدایی بود؛ مسأله ای بود که خداوند در دلها ایجاد کرده بود و دشمن به روشنی آن را در اسرا می دید. این مسأله را آنان به وضوح می دیدند و توان انکار آن را نداشتند؛ لذا در اردوگاه موصل چهار که بودیم، کمتر اتفاق می افتاد دشمن به حضرت امام توهین کند، چون می دانست بچه ها خیلی حساس هستند.
خبر بیماری حضرت امام و بستری شدن ایشان در بیمارستان را ما از طریق رادیویی که داشتیم و نزد بچه ها نگهداری می شد شنیدیم. برادران ما هم تصمیم گرفتند برای حضرت امام جلسات دعا برگزار کنند. روزی هم که حضرت امام رحلت کردند، با اینکه ما در جریان بیماری ایشان بودیم، اصلاً باور نمی کردیم که آن حضرت رحلت کرده باشند؛ یعنی این در باور ما نمی گنجید: «غم فراق تو در باورم نمی گنجد...».
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 52