مشعل و عثمان دو بعثی خیلی متعصب بودند که همیشه به امام توهین می کردند و به همین بهانه، اسرا را شکنجه می کردند (همه اسرایی که با ما بودند این دو را می شناسند). یک بار، این دو نفر وارد آسایشگاه ما شدند. آنها تک تک اسرا را بلند کردند و گفتند: به امام توهین کن! بعد از اینکه آن شخص توهین نمی کرد، به نگهبانی به نام «عبدالسلام» که هیکل درشتی داشت دستور می دادند که او را بزند. خلاصه، بچه ها را می زدند و می فرستادند سر جایشان. در آن زمان، حاج آقا ابوترابی هم در آسایشگاه ما بودند. در همین بین، من دلم به حال حاج آقا سوخت. چون می دانستم اگر به ایشان بگویند توهین کن، توهین نمی کند و عراقی ها جلوی بچه ها او را می زنند. بچه ها هم آرام نمی ایستند و از حاج آقا دفاع می کنند و این موجب درگیری می شود. در همین فکرها بودم که نوبت حاج آقا شد. ایشان بلند شد، اما هیچ توهینی نکرد. عبدالسلام می خواست به سراغ ایشان برود که مشعل گفت: نه، این کار را نکن و او را آزاد بگذار. بعداً فهمیدیم به خاطر ترسی که از بچه ها داشتند حاج آقا را اذیت نکردند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 94