ما از طریق رادیو مطلع شدیم که امام رحلت کرده اند. بعد از اطلاع از این خبر، اوضاع و احوال اردوگاه را واقعاً نمی توان توصیف کرد. فقط همین را می توانم بگویم که ما تا چهل روز عزای عمومی اعلام کردیم و طی این مدت همه گریان و محزون بودند. با بچه ها قرار گذاشته بودیم که هرکس خودش یک ختم قرآن به روح امام هدیه کند. هیچ کس حال و حوصله صحبت با دیگری را نداشت و همه چون یتیمانی بودند که عزیزترین کس خود را از دست داده باشند. هر کس در گوشه ای کز کرده بود و گریه می کرد. مسئول اردوگاه هم رفته بود و با عراقی ها صحبت کرده بود که در این چهل روز کاری به کار اسرا نداشته باشند و مزاحم عزاداری ما نشوند؛ چون بچه ها وضع روحی درستی نداشتند و اگر می خواستند آنها را اذیت کنند ممکن بود شورش کنند و اتفاقاتی بیفتد که برایشان دردسر ایجاد کند. آنها با دیدن وضعیت اسرا حساب کار خودشان را کردند و کاملاً خود را کنار کشیدند و بچه ها را در برگزاری این مراسم آزاد گذاشتند. بعد از آن عزاداری چهل روزه، بچه ها آرام آرام غم فقدان امام را پذیرفتند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 174