آن اوایل که ما در اردوگاه موصل دو بودیم، عراقی ها فهمیدند بین ما دو نفر مسیحی وجود دارد. بعد، افسران مسیحی عراقی آمدند و یکی از آن مسیحیها را با خود بردند و با او صحبت کردند که تو مسیحی هستی و آنها مسلمان هستند. بنابراین، ما و شما از آنها جداییم و می توانیم همکاری کنیم و ... . خلاصه، برای او لباس و غذا و چیزهای خاص آورده بودند. با این حال، سر آخر او گفته بود: درست است که من مسیحی ام، ولی ایرانی هستم و به مردم خودم خیانت نمی کنم. درست است که من مسیحی ام و آنها مسلمان، ولی خدای ما یکی است و فقط پیامبر ما فرق می کند. من هنوز هم یک سرباز ایرانی هستم و تا زمانی که زنده ام فکر و عقیده ام همین است.
خلاصه، دو ـ سه بار این بنده خدا را بردند و آوردند و تطمیع کردند و آخر سر هم او را به شدت زدند و گفتند: تو باید با ما همکاری کنی. ولی او می گفت: من ایرانی هستم و مسیحی، و هیچ وقت علیه بچه ها با شما همکاری نمی کنم. در نهایت، عراقی ها از او مأیوس شدند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 132