این مراسمها تا چهل روز ادامه داشت و برنامه های متعدد و مختلفی برای امام اجرا شد؛ حتی سخنرانیها و مطالبی که قبلاً آماده شده بود دوباره گفته شد. در حقیقت سعی ما بر این بود که بچه ها آرام شوند؛ چون اردوگاه تا چند روز اصلاً حالت طبیعی نداشت؛ بچه ها غذانمی خوردند و بعضیها بی طاقت شده بودند. یادم هست جوان ضعیف و نحیفی در گروه غذایی ما بود ـ متأسفانه، اسمش را فراموش کرده ام ـ که سر سفره غذا نمی آمد و غذانمی خورد و می رفت در باغچه می نشست و همین طور اشک می ریخت، بدون اینکه حرفی بزند. روز سوم یا چهارمی که او سر سفره نیامده بود، من رفتم کنارش و گفتم: بیا برویم غذا بخوریم. گفت: علی آقا، برو. نشستم کنار او و او را آرام کردم و گفتم: ببین، پیامبر خدا(ص) از دنیا رفت؛ امیرالمؤمنین(ع) از دنیا رفت؛ این اولین بار نیست که از این اتفاقات افتاده؛ کربلا را داشتیم؛ شهادت حضرت ابی عبدالله (ع) را داشتیم... و بالاخره با زور او را بلند کردم و آوردم سر سفره. از این اتفاقات زیاد بود. چند روز طول کشید تا به مرور بچه ها کمی آرام شدند، ولی تا چهلم برنامه داشتیم. بعد از آن هم، وقتی اسم امام می آمد ناله بچه ها بلند می شد.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 23