وقتی ما خبر مریضی امام را شنیدیم، بیشتر فکرمان شفای امام و دعا برای ایشان بود. کسانی که اسیر نبودند، حداقل امام را در تلویزیون یا در بیمارستان می دیدند و وضعیت امام را لمس می کردند و تا حدودی ظرفیت پذیرش خبر بد را داشتند، اما اسرایی که همۀ فکرشان دیدار امام بعد از اسارت بود، چنین اخباری برایشان غیر قابل باور بود. این را هم شاید اسرای دیگر گفته باشند که چقدر آرزوی دیدار با امام در ساعات مختلف به سراغ دوستان می آمد. آنها با این رؤیا که روزی آزاد می شوند و با امام ملاقات می کنند لحظات خوشی را سپری می کردند و در حقیقت دردهای خود را با فکر و یاد امام تسکین می دادند و از یاد می بردند. حالا چگونه می توانستند بپذیرند که این اتفاق نمی افتد و امام خود را از دست می دهند؟ آن حادثه واقعاً برای ما کمرشکن بود. کمرهایی که با کابل و لگد و ضربات پوتین سربازان دژخیم رژیم بعثی خرد نشده بود، در خردادماه شکست. شاید تشبیه صحیحی نباشد، ولی ما دقیقاً احساس امام حسین(ع) را در فراق حضرت عباس(ع) درک کردیم. امام حسین(ع) با آن مشقات و سختیهایی که روز عاشورا داشت، نگفتند کمرم شکست، ولی وقتی حضرت عباس(ع) شهید شدند، فرمودند: الآن انکسر ظهری. برای ما هم، امام خمینی(س) به مثابه پشتیبانی قوی و استوار بود که نه فقط اسرا، بلکه تمام ملت ایران و تمام مستضعفان جهان به او تکیه کرده بودند. ما با رفتن ایشان تمام امید و اراده خود را از دست دادیم؛ از این جهت است که می گویم کمرمان شکست.
شب 14 خرداد بود که خواب دیدم در خیابانهای ایران هستم. شب بود و باران
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 206 می آمد. بی مقدمه شروع به مداحی کردم. همان طور برای خودم ذکر مصیبت می کردم که مردم دورم جمع شدند و به سرعت زیاد و عجیبی با هم می خواندیم و سینه می زدیم و گریه می کردیم. سینه هایمان احساس سنگینی می کرد. در آن حال خواب، فشار روحی زیادی به من وارد شد. با اینکه گاهی خواب می دیدم در مراسم روضه و توسل هستم، ولی هیچ وقت اینطور احساس سنگینی نکرده بودم، لذا بعد از مقداری مداحی داد زدم: «یا حجة بن الحسن عجل علی ظهورک» و مردم همه با هم این را تکرار می کردند. آنگاه باران تمام شد، ابرها کنار رفت، آفتاب طلوع کرد و من بیدار شدم، مات و متحیر که خدایا، یعنی چه؟ این آفتاب و این باران و این مداحی چه ارتباطی با هم داشتند؟ سر صبح بود. صبحانه خوردیم و رفتیم بیرون. معمولاً، بلندگوی اردوگاه اول صبح روشن نمی شد، اما آن روز عمداً آن را روشن کرده بودند و اخبار عربی پخش می شد. اکثراً به اخبار توجه نمی کردیم، ولی بعضی بچه ها یکباره گفتند: رادیو گفت مات خمینی. بچه ها با ناباوری به همدیگر گفتند: به شایعات گوش نکنید. کم کم دیدیم که شنوندگان این خبر زیاد شدند. همه مثل مجسمه خشکشان زده بود و تکان نمی خوردند و سکوت تمام اردوگاه را فرا گرفته بود. حتی بچه ها می گفتند: بعضی از سربازان عراقی را دیدیم که در گوشه ای آرام گریه می کردند.
ساعت 30 / 9 دقیقه صبح، طبق معمول وارد آسایشگاه شدیم که مجدداً آمار بگیرند. بارها گفته ام و باز هم تکرار می کنم که باور این موضوع برای ما خیلی سنگین بود؛ چون در طول عمرمان هیچ کس را محبوبتر از امام نداشتیم که به او بنازیم، و او را در قلب و ذهن و روح و جسم و جان خود جای دهیم. ما حضرات ائمه معصومین ـ علیهم السلام ـ را ندیده ایم و از آقا امام زمان(عج) هم جدا هستیم، اما یکی از شاگردان حقیقی مکتب اهل بیت ـ علیهم السلام ـ را درک کردیم و توانستیم قدر و منزلت او را بفهمیم و این بزرگی امام در جان و دل ما موجب شده بود که در مواجهه با این خبر عکس العمل منفی داشته باشیم و عکس العمل ما در این باره، باور نکردن خبر بود، لذا گفتیم: شاید عراقی ها شایعه کرده اند و می خواهند روحیه ما را بشکنند؛ شاید اخبار جعلی باشد. بعد از آمار، بچه ها دست به دامن روحانیت شدند و با گریه از آقای صمدی خواستند که بگوید این
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 207 خبر درست نیست. آقای صمدی بلند شد و بچه ها را به آرامش فرا خواند و گفت: به هر حال عمر پیامبران و اولیای الهی اجلی داشت. إِنَّا لله ِِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ. متأسفانه، خبر صحیح است.
در حالی که نمی توانست درست صحبت کند، با همان بغض گرفته اش بغض بقیه را هم ترکاند و ادامه داد: شما همه صاحب عزا هستید و وقتی می بینم هر کس در دلش حسینیه ای باز کرده، من به چه کسی تسلیت بگویم؟ اینجا بود که صدای ناله ها و فریادها بلندتر شد. فقط یک جرقه لازم بود تا آتش عشق بچه ها به امام شعله بکشد و زبانه های آن بساط دوز و کلک منافقان را بسوزاند و کسانی که می گفتند رزمندگان ما با اجبار رهبرشان به جبهه آمده اند و حالا که اسیر شده اند دل خوشی از امام ندارند را روسیاه کند. بعضی از بچه ها سر خود را به دیوار می زدند. جالب اینجاست که هیچ کس دست دیگری را نمی گرفت یا قدرتش را نداشت که او را آرام کند یا به خود اجازه نمی داد که این کار را بکند. اگر پدر یک نفر مرده باشد، می شود دستش را گرفت و او را در آغوش کشید و آرام کرد، ولی اگر پدر همه مرده باشد، چه کسی می خواهد دست دیگری را بگیرد؟
من با برادرم مهدی توتونچیان به محوطه آمدیم. من که نمی خواستم مرگ پدر را باور کنم، هنوز اجازه گریه به خود نداده بودم، اما در گلویم احساس گرفتگی سختی می کردم. چون نمی خواستم باور کنم، گریه هم نمی کردم. با مهدی صحبت می کردم: راستی اگر این خبر راست باشد، الآن کشور در چه حالی است و مسأله رهبری چه می شود؟ فقط دست روی دست می زدیم و راه می رفتیم. احساس ضعف و سستی شدیدی در کمرم می کردم. حس می کردم کمرم درد گرفته است. حس می کردم اگر تمام خانواده و فامیلم را از دست می دادم، هیچ وقت چنین احساسی نمی کردم. شاید نمی توانستم راه بروم، اما می رفتم و با وجود هیجانات و فشارهای منفی روحی زیاد، چشم و دلم باز بود که اوضاع و احوال اردوگاه و بچه ها را بسنجم. انگار حس می کردم یک روز باید این خاطرات و تجسمات را با سوز دل تعریف کنم. انگار باید مثل یک گزارشگر دقیق، اتفاقات و پیشامدها را ضبط می کردم. انگار احساس رسالت می کردم که در همان حال که دارم خرد
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 208 می شوم، دقت کنم تا چیزی را از قلم نیندازم و برای مردم بگویم.
ابتدای جزوه خود را اینطور شروع کردم: «حال بیا تا وضع اردوگاه را با هم ببینیم». از اینجا به بعد، حالت خبری شروع می شود:
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 209