مسأله اصلی این بود که تنها امید و چراغ زندگی ما در اسارت حضرت امام و امید به دیدار ایشان بود که آن هم خاموش شد. شما، با این فرض، می توانید درک کنید که چقدر این مسأله برای اسرا مشکل بوده است. حتی عراقی ها هم می دانستند که بچه ها چقدر به امام علاقه دارند. برای همین، اول از طرف ساواک عراق آمدند و ابتدا با ارشد ایرانی اردوگاه، که خودمان او را انتخاب کرده بودیم، صحبت کردند که آیا می شود خبر فوت امام را به اسرا داد یا نه؟ او هم به آنها گفته بود شما بروید، من خودم خبر را به آنها می دهم. آنها نمی دانستند که ما خودمان از طریق رادیو خبر را دریافت کرده ایم.
می خواهم این را بگویم که عراقی ها اینقدر از بچه ها می ترسیدند که نمی دانستند می توانند خبر رحلت امام را به ما بدهند یا خیر. حتی فرمانده اردوگاه هم به سربازهایش دستور داد تا چند روز نزدیک ما نشوند و این واقعاً حائز اهمیت است که عده ای در دست دشمن اسیر باشند، ولی اینقدر ابهت داشته باشند و دشمن از آنها حساب ببرد که امنیت خودش را در خطر ببیند. آنها اسرا را واقعاً شناخته بودند و به همین دلیل، هیچ وقت نشد که به امام توهین کنند، چون بچه ها مقابل آنها می ایستادند و می گفتند: شما رهبر دارید و ما هم رهبر داریم. آیا درست است که ما به رهبر شما توهین کنیم؟ آنها هم درمانده می شدند. در مورد عزاداری هم، ما به راحتی روزهای عزا را پشت سر گذاشتیم و هیچ مزاحمتی از جانب عراقی ها نداشتیم، اما باید گفت که سخت ترین روزهای اسارت همان روزهای رحلت امام بود. تمام سختیهای اسارت به یک طرف و روزهای رحلت امام طرف دیگر.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 166