ما در منطقه عملیاتی خیبر اسیر شدیم. در حدود دو هزار نفر هم بودیم و این بیشترین تعداد اسیر ایرانی بود که در یک عملیات اسیر می شدند. ما را اول به بصره بردند و در آنجا شرایط فوق العاده بدی داشتیم. پادگانی که ما در آن نگهداری می شدیم، پادگانی نظامی بود نه اردوگاه مخصوص اسرای جنگی. عراقی ها حدود دو هزار اسیر را داخل اتاقها ریخته بودند و وضع بسیار بدی ایجاد شده بود. حدود هفت ـ هشت روز آنجا بودیم و وضعیت خیلی بدی داشتیم. یادم هست یکی از سربازان عراقی خودش می آمد گریه می کرد و از حضرت امام برای ما تعریف می کرد و قسم می خورد که من خودم شیعه هستم و حضرت امام را کاملاً می شناسم. بعد به صدام و رژیم بعث نفرین می کرد و می گفت: ما چه کار کنیم که گرفتار اینها شده ایم؟ به هر حال، بعد از مدتی، ما را به بغداد و از بغداد به موصل بردند و تا آخر در موصل بودیم.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 176