در آن وضعیت، ما دو نگرانی و گرفتاری داشتیم: یکی مسأله فوت امام بود که خیلی سنگین بود، و دیگر اینکه نگران آینده ایران بودیم. و ناراحت بودیم که وضعیت کشور چه خواهد شد. من در این فکر بودم که دیدم نگهبان به شیشه می زند. گفتم چه شده؟ گفت: سید علی خامنه ای رهبر شد. یکدفعه بچه ها انگار زنده شدند. بعد از آن، من بلند شدم و با بچه ها صحبت کردم و گفتم: در این دنیا هر کسی یک روز فوت می کند. پیغمبر خدا هم وقتی عمرش سر آمد فوت کرد، پس ما باید راضی به رضای خدا باشیم. امام وظیفه خودش را انجام داد و ما هم باید در اینجا وظیفه خودمان را انجام دهیم. بعد، از دوستان خواستم با توجه به وضعیت جسمی و ضعف عمومی ای که دارند، غذای ناچیزی را که عراقی ها می دادند بخورند تا خدای ناکرده مشکلات حادی پیدا نکنند؛ چون اگر مریض می شدیم و با مشکل روبه رو می شدیم، از لحاظ دارو و درمان شدیداً در مضیقه بودیم. خلاصه، بچه ها را به ادامه زندگی عادی دعوت کردم و تا حدودی این صحبتها مؤثر واقع شد.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 102