نوجوانی در میان ما بود که مدتی از ما جدا شده بود و به افرادی که اهل نماز نبودند پیوسته بود. یک روز، عراقی ها یک نسخه از این دفترچه را هنگام تفتیش در میان وسایل این نوجوان پیدا کردند. اضطراب و دلهره سختی بچه ها را فرا گرفت. وقتی آن نوجوان را برای بازجویی بردند، جوان دیگری به نام جواد نزد عراقی ها رفت و به آنها گفت که این دفترچه مال او بوده است. ما هم خوشحال شدیم و برایش دعا کردیم. جواد به عراقی ها گفته بود: وقتی شما برای تفتیش آمدید، من با عجله دفترچه را به طرف او پرت کردم و... . پس از اینکه جواد خود را معرفی کرد، آن نوجوان را رها کردند. جواد را حدود بیست روز در انفرادی نگه داشتند. او با این کار نگذاشت آن نوجوان در سلول انفرادی بماند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 18