در زمان اسارت بنده شدیداً مجروح بودم و خون زیادی از بدنم رفته بود و بیحال روی زمین افتاده بودم. یادم هست عراقی ها با عجله مرا به پشت جبهه می بردند که نیروهای ایرانی توپی شلیک کردند. آنها هم مرا رها کردند و داخل سنگرهای جمعی خودشان رفتند. بعد، وقتی دیدند من طوری نشده ام، به پشت جبهه منتقلم کردند و از آنجا به العماره عراق بردند و به اصطلاح پانسمان کردند. از آنجا هم به بغداد و بیمارستان الرشید فرستادند. بیمارستان پر از مجروح بود و جا نداشت، لذا مرا به بیمارستان کهبانیه بردند که مربوط به نیروی هوایی عراق بود. اتفاقاً، در آنجا همه آماده باش بودند و تختها همه آنکارد شده و آماده بود. مدتی بعد، دکتری آمد و با جمعی از دکترهای دیگر، مجروحان را ویزیت کرد و رفت. فردا صبح، همه ما را به اتاق عمل بردند و دست و پای خیلیها را قطع کردند. از جمله، انگشت کوچک دست چپ مرا که مجروح شده بود، با عمل جراحی (البته بدون اینکه مرا بیهوش کنند) قطع کردند. در حین عمل هم، بدون رعایت اصول و قواعد انسانی و اخلاق پزشکی، حرفهای رکیکی به مقدسات و حضرت امام و... می زدند.
از بیمارستان، ما را به اردوگاه الانبار فرستادند. وقتی به اردوگاه رسیدیم، من برادرم
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 85 را که یک سال پیش اسیر شده بود و از افسران ارتش بود دیدم. او با یکی از خلبانهای اسیر در حال خروج از حمام بود که متوجه اتوبوس شد و به طرف آن آمد. او مرا در آغوش گرفت و بعد به بیمارستان اردوگاه برد.
ما مدتی در الانبار بودیم تا اینکه جاسوسها گزارش ما را به عراقی ها دادند. از جمله، گزارش رادیوی ما را داده بودند. ما این رادیو را در قوطی تاید جاسازی کرده بودیم و داخل کارتن تایدها گذاشته بودیم. متأسفانه، یکی از جاسوسها این موضوع را فهمیده بود و لو داده بود. عراقی ها هم آن را پیدا کردند و از آن به بعد، به ما حساس شدند.
بعد از مدتی، ما را از اردوگاه الانبار به اردوگاه رمادی بردند و پس از یک سال، به اردوگاه موصل دو منتقل کردند. دو سال در آنجا بودیم تا اینکه به تقاضای برادرم و بر اساس دستوری که در مورد برادرها داده بودند (دستور این بود که برادرها باید پیش هم باشند)، ما را به اردوگاه صلاح الدین پنج بردند. درگیریهایی که ما در اردوگاه صلاح الدین با منافقین داشتیم، منجر به انتقال ما به اردوگاه شماره چهار موصل شد و این آخرین اردوگاه ما بود.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 86