به خاطر مسأله توهین به امام، بچه ها شکنجه های خیلی سختی می شدند؛ مثلاً، همان اسیری که خود را به لالی زده بود را خیلی اذیت کردند و سرش را چندبار محکم به دیوار کوبیدند، طوری که چند بار گیج شد و افتاد. البته، دوستان و بزرگان اردوگاه به ما گفته بودند که خود امام خمینی(س) اجازه داده اند که اگر تحت فشار قرار گرفتیم به ایشان توهین کنیم؛ با این حال، ما حاضر به انجام این کار نبودیم.
گاهی عراقی ها از این مقاومت بچه های اسیر به زانو در می آمدند و می گفتند: شما چرا توهین نمی کنید؟! یادم هست یک بار خود فرمانده اردوگاه به ما گفت: ما اگر یک گردان نیرو مثل شما داشتیم، اسرائیل را فتح می کردیم.
اصولاً، اندیشه و عقیده امام در روح و جان بچه ها رسوخ کرده بود. برای همین، هیچ چیز نمی توانست بچه ها را از امام جدا کند. حتی در مواقعی که یک نفر از ما به اجبار و زور و شکنجه دشمن، به امام چیزی می گفت، باز اعتقادش سر جایش بود و هدف و راه امام را می شناخت و فقط برای نجات جان خود آن حرف را زده بود و بعد از آن هم، بلافاصله استغفار می کرد؛ لذا اینطور نبود که عراقی ها بتوانند در اعتقادات مذهبی بچه ها خللی وارد کنند.
این را هم بگویم که تبلیغات منفی زیادی از سوی دشمن انجام می گرفت. آنها به ما می گفتند که شما مفقود هستید و آماری هم از شما به ایران و صلیب سرخ داده نشده است. خمینی هم به فکر شما نیست و اصلاً برایش مهم نیست که چه بر سرتان می آید وگر نه، تا حالا حکم پایان جنگ را داده بود. پس به چه امیدی در اینجا اینقدر مقاومت می کنید و بیخودی از او دفاع می کنید؟ بچه ها در جوابشان می گفتند که این چیزها اصلاً برای ما مهم نیست. ما فقط از عقاید خودمان دفاع می کنیم و می دانیم که تا حالا
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 245 خانواده هایمان مراسم ختم ما را هم گرفته اند. عراقی ها هم از گفته های خود پشیمان می شدند.
خلاصه اینکه روحیه بچه ها هیچ وقت ضعیف نمی شد و بر معنویتشان هیچ خدشه ای وارد نمی گردید. بچه ها، با عشق به امام بود که آن سالهای سخت و انواع شکنجه را تحمل کردند.
یکی از بچه های کرمانشاه که هم دوره ما بود تعریف می کرد که وقتی ما به اسارت درآمدیم، یک افسر عراقی فرمانده پاسدارمان را گرفت و دستور داد لباس سپاهش را دربیاورد؛ ولی او این کار را نکرد. آن افسر عراقی هم یک چهار لیتری بنزین از پشت ماشینش آورد و روی او خالی کرد و گفت: به خمینی توهین کن وگرنه تو را آتش می زنم! ولی او هیچ حرفی نزد. آن افسر عراقی هم کبریت را روشن کرد و او را آتش زد. با این حال، هیچ صدایی از آن پاسدار شنیده نشد. آن برادر ما در آتش سوخت، ولی حتی آخ هم نگفت تا اینکه به فیض شهادت نایل آمد.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 246