شب پانزدهم خرداد بود که خبر رحلت امام به اولین آسایشگاه، که آسایشگاه ما بود، رسید. ناگهان، درد سنگینی بر قلبهای اسرا سنگینی کرد و همه شوکه شدند. ما وقتی این خبر را شنیدیم، مات و مبهوت ماندیم. بعضی از بچه ها در یک گوشه کز کرده بودند و هیچ تحرکی نداشتند یا به جایی زل زده بودند. ما تصمیم داشتیم این خبر را به صورت علنی و آشکار به بچه ها اعلام نکنیم، زیرا باعث می شد بچه ها آشوب به پا کنند، لذا قرار
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 45 شد ابتدا خبر را به بزرگترهای اردوگاه ابلاغ کنیم و آنها هم هنگام صبحانه به گروه گروه بچه ها اطلاع دهند. وقتی این تصمیم عملی شد، همه بچه ها صبحانه را رها کردند و شروع به گریه و زاری کردند. آنها مثل روز عاشورا به سر و سینه می زدند و گریه می کردند. عراقی ها به سرعت به طبقه بالا رفتند و گروههای مسلحی را که از قبل آماده کرده بودند در محلهای مناسب قرار دادند و از بلندگوهای اردوگاه قرآن پخش کردند؛ در حالی که آنها همه روزه ترانه پخش می کردند. مسئول و فرمانده اردوگاه هم آمد و گفت: من شما را درک می کنم؛ و شما رهبرتان را از دست داده اید و این مشیت الهی است... و خلاصه، به ما تسلیت گفت و قصد داشت که ما را آرام کند. بعد گفت: خودتان را کنترل کنید تا مشکلی پیش نیاید. البته، آنها می دانستند که اگر بچه ها شلوغ کنند، دیگر نمی توانند آنها را کنترل کنند، لذا از در همدردی و مسالمت وارد شدند. در حقیقت، فقط می خواستند اوضاع را کنترل کنند تا مشکل حاد نشود. برای همین، خود آنها با ما همدردی می کردند و در مراسم ما شرکت می کردند و اردوگاه را آزاد گذاشته بودند. بچه ها هم با آزادی تمام، سینه می زدند و این در حالی بود که ما برای مراسم محرم مشکل داشتیم و نمی توانستیم به راحتی عزاداری کنیم.
این مراسم تا هفت روز برگزار شد و ما هر روز ختم قرآن داشتیم و برنامه های عادی خود را تا چهلم امام تعطیل کرده بودیم. در این مدت، تنها چیزی که باعث شد کمی بچه ها آرام شوند، مسأله رهبری مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای بود.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 46