وقتی اسیر شدم، عراقی ها ما را به سنگر بزرگی بردند و یکی دو ساعت در آنجا نگه داشتند. چند تن از مجروحان هم با ما بودند که خونریزی داشتند. بعد، یک افسر عراقی همراه چند سرباز به آن سنگر آمدند و ما را یکی یکی از سنگر بیرون بردند و بازجویی کردند که کجا بودید؟ چند سال دارید؟ در کدام لشکر بودید؟ کجا اسیر شدید؟ چه تعداد از نیروهای ایرانی را دیدید که کشته شده بودند؟ و از این نوع سؤالات. من یادم نبود که عکس حضرت امام و شهید مظلوم بهشتی را در جیب دارم. موقعی که آمدم بیرون، آن افسر دستور داد مرا تفتیش کنند. سربازی آمد و تمام جیبهای من را گشت و آن عکسها را بیرون آورد و با عصبانیت بر زمین انداخت و گفت: آنها را لگد کن. هر کاری کرد گفتم: این دو نفر پیش من عزیزند و این کار را نمی کنم. مرا به این خاطر بسیار شکنجه دادند و کتک زدند، اما حاضر نشدم به حضرت امام و شهید بهشتی توهین کنم.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 71