در زمان آزادی، ما حدود 230 نفر بودیم. عراقی ها ما را از همه اردوگاهها به عنوان خرابکار جمع کرده بودند و آزادمان نمی کردند. بالاخره با صحبتهای زیادی که شد و رایزنیهای زیادی که بین مقامات کشور ما و مقامات عراقی انجام شد، آنها تصمیم گرفتند ما را آزاد کنند و با یک هواپیمای عراقی به تهران بیاورند. ما قبل از اینکه آزاد شویم به رفقایی که نقاشی بلد بودند گفتیم تا عکسهای کوچکی از حضرت امام نقاشی کنند که به اندازه کف دست باشد و گفتیم که همه آن را زیر لباسها مخفی کنند تا وقتی به تهران رسیدیم، قبل از اینکه از هواپیما پیاده شویم آنها را به دکمه هایی که روی بلوزها دوخته
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 186 شده بود نصب کنیم. پس از اینکه مدتی از حرکت هواپیما گذشت، من بلند شدم و پیش یکی دو تا از افسرهای عراقی رفتم و پرسیدم: الآن هواپیما در خاک عراق است یا ایران؟ افسر عراقی گفت: وارد خاک ایران شده ایم. تا گفت ما داخل خاک ایران شده ایم، به رفقا علامت دادم که عکس امام را به لباس خود بچسبانند و این درست زمانی بود که هواپیما روی باند فرودگاه مهرآباد بود. آن وقت افسر عراقی متوجه شد که همه ما یک عکس امام روی سینۀ خود داریم و خیلی تعجب کرد که اینها را از کجا آورده ایم. چون ما را خوب گشته بودند و تفتیش شدیدی کرده بودند و فکر نمی کردند نزد همه ما یک عکس شبیه به هم باشد که در تفتیش آن را پیدا نکرده اند. استقبال کنندگان ما هم خیلی تعجب کردند که این عکسها کجا بوده است؟
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 187