یادم هست یک بار یک روحانی درباری که اصلاً روحانی نبود ـ بلکه جزو منافقین بود و اگر اشتباه نکنم آقای تهرانی نام داشت ـ را آورده بودند تا برای ما صحبت کند. او که سعی داشت اسرا را منحرف کند، شدیداً علیه امام سخنرانی کرد و امام را زیر سؤال برد و گفت: شما ببینید این عراقی ها چقدر انسانهای خوبی هستند؛ آنها به شما جا داده اند، به شما آب و غذا می دهند و... . او علاوه بر اینها، حمله عراق به ایران را توجیه کرد و گفت: شما کجا چنین دشمنی سراغ دارید که شما را نمی کشد؟ او صحبتهای خودش را با یک روایت تأیید کرد و گفت: من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق. متأسفانه، بعضی از کسانی که روحیه ضعیف و متزلزلی داشتند حرفهای او را باور کردند. در همین حین، یکی از دوستان از جای خود برخاست و به او گفت: من یک سؤال دارم. گفت: بگو! ایشان گفت: من از عراقی ها هم این سؤال را پرسیده ام، ولی آنها نتوانسته اند جواب مرا بدهند؛ اگر کسی به خانه شما تجاوز کند و حرمت شما را بشکند و بخواهد به شما جسارت کند و به شما و ناموس و اموال شما دستبرد بزند، آیا شما اجازه دارید او را بکشید؟ آن روحانی درباری گفت: چطور نتوانسته اند به این سؤال شما جواب بدهند؟ چون چنین چیزی مسلّم است و باید آن دزد را کشت. این دوست ما گفت: خیلی ممنون! و سر جایش نشست. بعد از آن، دوستان شروع به خندیدن کردند. این آدم که تازه متوجه شده بود منظور این اسیر از سؤالش چیست، گفت: مسأله اینطور نیست که شما گفتید، ما که نیامده ایم دزدی کنیم و به ناموس شما تعرض کنیم و... . خلاصه، خیلی عصبانی شد. عراقی ها هم این دوست ما را بردند و به سختی شکنجه کردند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 36