روز بعد که می خواستیم از آسایشگاه بیرون بیاییم، بدون اینکه از قبل هماهنگ کرده باشیم، همگی لباسهایمان را عوض کردیم و لباس سبز رنگی را که مخصوص زمستان بود به عنوان عزا پوشیدیم (این لباس به رنگ سبز تیره بود). عراقی ها، هم تعجب کرده
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 256 بودند و هم خیلی ترسیده بودند و جرأت نمی کردند بین بچه ها بیایند، لذا از پشت سیم خاردار، بچه ها را نظارت می کردند تا اینکه موقع آمار شد. بعد از اینکه آمار گرفتند، همان عراقی که شب قبل با اصغری نژاد درگیر شده بود و اسمش عبدالرحمن بود، او را صدا زد و پرسید: او کجاست؟ بچه ها او را پیدا کردند و کمک کردند تا بلند شود. عبدالرحمن می گفت: این آدم به من اهانت کرده و به من فحش داده است. زمانی که من به او گفتم امام مرده، او به جای اینکه خوشحالی کند، این آیه را برایم خوانده و مرا کافر و منافق حساب کرده است. بعد، دوباره شروع به زدن او کرد و گفت: زود لخت شو و به داخل حوض آب برو. عبدالرحمن فکر نمی کرد اصغری نژاد این کار را بکند و به خیالش او از سر پشیمانی زبان به عذرخواهی و ببخشید باز می کند؛ اما برخلاف پیش بینی عبدالرحمن، او لباسهایش را درآورد و مثل یک شناگر ماهر دستهایش را به حالت شیرجه گرفت و گفت: «بِسْمِ الله ِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ، خدایا برای رضای تو و کوری چشم دشمنان تو». بعد، شیرجه زد و زیر آب رفت. عبدالرحمن فکر می کرد الآن او زیر آب خفه می شود، ولی اصغری نژاد روی آب آمد و شروع کرد به شنا کردن. عبدالرحمن که متوجه شد جلوی بچه ها خیلی ضایع شده، یکی از بچه ها را که جاسوس بود صدا زد و گفت: بپر داخل آب و سر او را زیر آب نگهدار. او هم برای خودشیرینی پرید داخل آب و سر اصغری نژاد را که نفسش بریده بود زیر آب کرد. او هم به خاطر اینکه رمقی در بدن نداشت و توان مقاومتش نبود آب زیادی خورد. صحنه خیلی وحشتناک و ترسناکی بود. آن هم توسط یک نیروی به ظاهر خودی ولی خودفروخته که به اصغری نژاد می گفت: به امام فحش بده و از عراقی ها معذرت خواهی کن! ولی او این کار را نمی کرد؛ گویا باز اذکار دیگری می گفت و عبدالرحمن بیشتر عصبانی شد. وقتی عبدالرحمن دید فایده ندارد او را از آب درآورد. این بنده خدا بی حال و بی حس روی زمین افتاده بود و عبدالرحمن با همان حالت او را روی زمین می غلتاند و با کابل می زد. عراقی های دیگر هم آمدند و افتادند به جان این برادر بزرگوار و آنقدر او را با کابل زدند که از حال رفت و بیهوش شد. بعد او را به زندان انفرادی بردند و چند وقتی هیچ غذایی به او ندادند. ما گمان می کردیم او با این وضعیت دیگر شهید خواهد شد؛ چون خیلی او را زده بودند و آب زیادی از
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 257 حوض به خوردش داده بودند؛ ولی به خواست خدا اینطور نشد.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 258