یادم هست یکی از بچه های کرمان بود که خودش را به لالی زده بود و احتمالاً برای رهایی از خواسته های نابجای دشمن بود. هر چه او را می زدند و اذیت می کردند مقاومت می کرد و هیچ حرفی نمی زد. یک روز او را بلند کردند و از او خواستند به امام توهین کند. هر چه او را زدند، او توهین نکرد. بعد از او، یک نفر دیگر را بلند کردند و به او گفتند: توهین کن! او هم این کار را نکرد و گفت: خمینی لباس پیغمبر را می پوشد و اگر من به او توهین کنم به پیغمبر توهین کرده ام. آنها هم چون سنی بودند و به پیامبر اعتقاد داشتند از این مسأله ترسیدند. به هر حال، بچه ها در اینجور مواقع خیلی مقاومت می کردند و گاهی هم برای راضی کردن آنها چیزهای دیگری می گفتند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 244