یک روز عراقی ها یک نفر را آورده بودند که به احتمال زیاد شیخ علی تهرانی بود. تقریباً سال 63 بود. آنها ما را جمع کردند گوشۀ حیاط و شیخ علی تهرانی را با اسکورت آوردند. یک صندلی برای او گذاشتند. او نشست و نگاهی به ما کرد و شروع کرد بلند بلند گریه کردن؛ مثلاً دلش برای ما می سوخت. سپس، شروع کرد به حرف زدن، ولی چون نمی دانست که ما تازه اسیر شده ایم و از اخبار ایران اطلاع داریم و فکر می کرد ما چند سال است که اسیریم، اول شروع کرد وضعیت ایران را برای ما گفتن که شما نمی دانید در ایران چه خبر است، می گیرند، می کشند و...، که همه اش تهمت و توهین به نظام بود. او در بین حرفهایش اسم حضرت امام را هم آورد و گفت: شما نمی دانید ایشان چه ظلمی دارد می کند و... . تا اسم امام را آورد، بچه ها سه صلوات خیلی بلند فرستادند. شرایط ما در آن زمان بسیار بد بود، اما واقعاً برایمان مهم نبود که الآن می زنند یا می کشند. از طرفی، ما هنوز به صلیب سرخ تحویل داده نشده بودیم و مفقود بودیم، لذا باید بیشتر رعایت می کردیم؛ با این حال، این صلواتهای بلند را فرستادیم که خیلی روحیه دهنده بود. آن فرد فکر می کرد که ما اسرای قدیمی هستیم و خودمان را باخته ایم و در ایام اسارت آدمهای روحیه باخته و ناامیدی شده ایم که با مرامی که برای آن به جنگ آمده بودیم مخالف شده ایم، ولی تا ما را دید که در اوج خفقان سه صلوات بلند فرستادیم و به حضرت امام اینگونه ابراز عشق و علاقه کردیم، متوجه شد که از این طریق نمی تواند ما را منحرف کند. پس از آن، عراقی ها ما را محاصره کردند و شیخ علی تهرانی را برداشتند و رفتند. بعد از آن هم دیگر کسی جرأت نکرد نام حضرت امام را بدون احترام ببرد، چه
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 180 رسد به اینکه به ایشان توهین کند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 181