یک بار دیگر هم، شخصی به نام عبدالجبار محسن ـ که سردبیر روزنامه الثقافه و معاون وزیر فرهنگ عراق بود ـ برای سخنرانی آمد. فصل زمستان بود و افراد را از آسایشگاههای مختلف در اتاقی جمع کرده بودند تا سخنرانی او را بشنوند. او از مجد و عظمت عراق گفت؛ گفت که ده جاسوس انگلیسی را گرفته بودیم و آنها به ما می گفتند: ما بریتانیای کبیر هستیم. ما هم به آنها گفتیم: ما عراق کبیریم. خلاصه، خیلی از خودشان و عظمت صدام و عراق تعریف کرد. البته، او به کسی جسارت نکرد و ما هم سکوت کرده بودیم، ولی بچه ها به او اعتنا نکردند و حتی از جایشان بلند نشدند. در نهایت، در آخر سخنرانی، مترجم ایرانی به جای اینکه بگوید صلوات بلند بفرستید، گفت صلوات بزرگ بفرستید. البته این فرد اسیر بود ولی آدم بدجنسی بود و واقعاً نمی خواست کسی صلوات بفرستد، ولی هول شد و از زبانش در رفت و بچه ها هم از فرصت استفاده کردند، از جای خود بلند شدند و یک صدا گفتند: «اللهم صلّی علی محمد و آل محمد أیِّد إمامَ الخمینی و انصُر جیوشَ الحسینی». عبدالجبار محسن که از قبل بی اعتنایی بچه ها را دیده بود و فکر می کرد بچه ها مریض و بیحال هستند، وقتی فریاد امام الخمینی را شنید، از اتاق به سمت بیرون حرکت کرد، ولی قبل از اینکه از آسایشگاه خارج شود، رو به بچه ها کرد و گفت: می دانید ما چرا در جواب صلوات شما چیزی نمی گوییم؟ چون ما
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 12 بر حقّیم. تا این را گفت بچه ها صلوات دیگری فرستادند. این اتفاق دیگری بود و دشمن اینجا هم محکوم شد.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 13